دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

دیانا در سفر- جنگل پاقلعه

تصمیم گرفتیم تعطیلات خرداد رو با دایی و خاله بریم جنگل. دیانا از یک هفته قبل هر روز صبح که خواب بیدار میشد با خوشحالی می پرسید پس کی میریم جنگل؟ یا می گفت: مامان تو جنگل شیر هم می بینیم یا من دوست دارم ببر ببینم، آخ جون میریم جنگل و یا از شدت هیجان و کم صبری برای دیدن جنگل گریه می کرد. عزیز دلم راهی شدیم و تو دوست داشتی همش پیش بهار و زن دایی باشی و کمتر تو ماشین ما بودی. گاهی خیلی دلت تنگ می شد و یه سر میومدی.خیلی دوست داشتی همه دور هم باشیم ولی خوب تو راه امکانش نبود. بعد موقع ناهار یا زمانهای دیگه که دور هم جمع بودیم تو با خوشحالی می گفتی : همه با هم هستیم، یا همه دور هم نشستیم. با مسافرت عید یعنی همین سه ماه پیش خیلی فرق کرده بو...
16 خرداد 1391

تولد باباجون مهربون دیانا

دیشب تولد باباجون بود. کیک درست کردیم و دیانا هم برای باباجونش نقاشی کشید. به گفته خودش یک کیک کشیده با شمع های آبی و اون خطهای دوروبرش هم تزئینات کیکه. و چند تا جمله قصار هم کنارش مشق نوشته ( باز هم به گفته خودش) و معنی این نوشته اینه که : باباجون دوست دارم عاشقتم و کیکت خیلی خوشگله. خلاصه من هم عجب عروسی بودم اومدم یک کیک خوشگل در نبود مادرشوهرم درست کنم ( چون برای همه تولدها او کیک می پزه و حالا رفته مسافرت )که چه کیکی شد!! دستور همون دستور همیشگی بود ولی یک ذره پف نکرد و کم مونده بود مثل کاغذ بچسبه به ته بشقاب و خامه رو هم مثل همیشه روی یخ هم زدم ولی اصلا خودش رو نگرفت شل و وارفته بود. هر جور بود با همون چیزهایی که داشتم...
8 خرداد 1391

دو سال و چهار ماهگی دیانای عزیزم

عزیز دلم دیروز دو سال و چهارماهگیت تمام شد. هر لحظه خدا رو شکر می کنم که تو در کنار من هستی. دیشب با خودم فکر می کردم که انگار خیلی بیشتر از این دوسال می شناسمت خیلی دورتر خیلی عمیق تر. این دو سال فقط بخشی از یک تاریخ بسیار کهن تر است از آشنایی من و تو از عشقی که بین ما است. خیلی دوستت دارم. وقتی کتاب "حدس بزن چقدر دوستت دارم" را با هم می خوانیم تو آنقدر به وجد می آیی که نمی توانی خنده های بلند و شیرینت را کنترل کنی. و من از شادی لحظه های شاد با تو بودن لبریز می شوم. خدایا هزاران بار سپاس عزیز دلم این روزها خیلی بیشتر از قبل اجتماعی شده ای و مخصوصا شبهای جمعه که به خانه مامان بزرگ می رویم دیگر نمی گویی " من بوس نمیدم" و حتی با مامان بزر...
6 خرداد 1391

دیانا در دو سال سه ماهگی

امرزو یعنی پنجم اردیبهشت هزار و سیصد و نود و یک دیانای عزیز من دو سال و دو ماهش تمام شد. حالا دیانا با دو ماه پیش تفاوت بسیاری کرده است. علاقه زیادی به انجام کارهایش به صورت مستقل دارد. خودش دستهایش را بشوید یا شلوارش را بپوشد و ... حدود هفتاد تایی کلمه فارسی بلده بخونه و یکسری اسم حیوانات و تا حدی اعضای صورت را هم به زبان انگلیسی می داند. ولی موقع تماشای برنامه های آموزشی به زبان انگلیسی کلمات را به سرعت تلفظ می کند و یا از من معنی آنها را می پرسد که خیلی هم دوست دارد. عاشق دیدن بارنی و خونه مادربزرگه است. خیلی خاله بازی رو دوست داره و عاشق عروسکهای قد و نیم قدشه!!! از زبان عروسکها و اشیا و همه چیز حرف می زنه و خواسته ه...
27 ارديبهشت 1391

ترسهای دیانایی

حکایتی است بزرگ کردن بچه. هر روز با رویه ای از خودت در زندگی از بچگی تا همین حالا که مادر هستی، مواجه می شوی. نمی دانم اینها را من به دیانا یاد داده ام یا از وجودش سرچشمه می گیرد. حالا به قول معروف عقلش بیشتر می رسد و دیگر احساسش این می شود که نه بابا همه جه هم امن نیست و تمام امنیتش را در من و بودن با من می جوید. عزیز دلم عمرم جونم عشقم، دیانا، این روزها بیشتر از پیش می خواهی که بغلت کنم. امنیتت را در متکایی می بینم که با خودت تمام خانه راهش می بری و هر جا که در نزدیکتر نقطه به من باشد دراز می کشی و سرت را بر روی بالش راه راهت می گذاری و مرا تماشا می کنی و بی وقفه و بدون هیچ دنباله ای می گویی : مامی!!! وقتی ظرف می شویم و ظرفها به ه...
27 ارديبهشت 1391

قصه توالت رفتن دیانا

هفته ای که گذشت خیلی سرم شلوغ بود و نتونستم چیزی پست کنم. یک پروژه بزرگ داشتیم- از پوشک گرفتن دیانا!!!! با توجه به اینکه دو بار قبل کاملا شکست خورده بودم می ترسیدم شروع کنم و باز با شکست مواجه بشم. نه اینکه شکست خوردن چیز بدیه این من بودم که با اون باورهای ایده آل گرایانه ام تحملش رو نداشتم و خدا کنه بتونم تفکرم رو تغییر بدم و این ایده آل گرایی رو به دیانا منتقل نکنم. فکر می کردم این چیزیه که من از انجامش ناتوانم و جالب اینجاست که دیانا رو خیلی دخیل نمی دیدم مثل همیشه همه چیز رو به خودم نسبت میدادم، عجب آدمی هستم!!! برای همین از چند هفته قبل دوباره لگن رو راه انداختم و چون دیانا اصلا دوست نداشت وارد محیط توالت بشه سعی کردم که اونجا رو ب...
22 ارديبهشت 1391

دشت شقایق

دیروز هوایی بود عجیب مست بهاری. وقتی می گم چه هوایی!! دیانا می گه مست و ملنگه مامان!! البته این هم جمله خودمه و طوطی کوچک من اونو تکرار می کنه. خلاصه دایی و خاله مریم بانی خیر شدند و ما رو بردند یک دشت پر شقایق باورم نمیشد اینقدر نزدیک باشه و اینقدر قشنگ. خدا هم کم نگذاشت و یک بارون قشنگ هم فرستاد تا حال و هوای ما را دو چندان بهای کند. دمش گرم!!!!!!! جای ابوذر عزیزم خالی بود. وسط هفته بود و مرد من سخت مشغول کار. خدا توان و قوتش را دو چندان کند. امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی عزیزم. ...
18 ارديبهشت 1391

یک روز قشنگ

بعد از ظهر دوازده فروردین 1385 بود که به اتفاق خانواده ها رفتیم محضر و عقد کردیم بعد هم دوتایی دست تو دست هم رفتیم کوهسنگی و کلی خوش گذشت. هنوز رنگ آسمون اون روز رو یادمه و من با اون مانتو و شلوار سفید در کنار تو چقدر روشن بودم. عزیز دلم ابوذر عزیزم هزار بار بلندتر از آن روز فریاد می زنم که دوستت دارم و خوشحال که عهدم را در زمین با تو تکرار کردم که معتقدم همیشه با من بوده ای و خواهی بود. دیروز یک کیک خوشمزه پختم و با دیانا جونم لباس قشنگ پوشیدیم( به قول دیانا) و آهنگ شاد گذاشتیم. ابوذرم آمد و من و دیانا می رقصیدیم. خوشحال شد خستگی اش فرو نشست. خدا قوت مرد من ...
13 ارديبهشت 1391

یک نمایش دیگر

دیروز به هر زحمتی بود رفتیم نمایش عکاسخانه. توی تبلیغاتش من عکس یک بچه رو دیدم و گفتم باید دیانا رو ببرم. دیانا کمی از فضای تاریک و صداهای بلند داخل آمفی تئاتر می ترسید و دائم می گفت بریم خونه و ما مجبور شدیم بیایم بیرون ولی هنوز بیرون نیومده بودیم باز می گفت بریم تو تئاتر ببینیم. ما هم رفتیم همون دم در تکیه دادیم به دیوار وایستادیم تا اگه دیانا باز بهانه آورد مزاحم بقیه نشیم و البته دیانا جون با صدای بلند هم دائم سوال می کرد. "غلامرضا کجا رفت؟ اون مردها کی میان؟ دریا می خوام؟ بعد از دریا چی میاد؟ و ..." خلاصه آخر تئاتر یک دونه شکلات به دیانا دادم و گفتم برو بده به غلامرضا( شخصیت اصلی نمایش یک پسر بچه بود به نام غلامرضا) دیانا بغل بابایی رف...
13 ارديبهشت 1391