ترسهای دیانایی
حکایتی است بزرگ کردن بچه. هر روز با رویه ای از خودت در زندگی از بچگی تا همین حالا که مادر هستی، مواجه می شوی. نمی دانم اینها را من به دیانا یاد داده ام یا از وجودش سرچشمه می گیرد. حالا به قول معروف عقلش بیشتر می رسد و دیگر احساسش این می شود که نه بابا همه جه هم امن نیست و تمام امنیتش را در من و بودن با من می جوید.
عزیز دلم عمرم جونم عشقم، دیانا، این روزها بیشتر از پیش می خواهی که بغلت کنم. امنیتت را در متکایی می بینم که با خودت تمام خانه راهش می بری و هر جا که در نزدیکتر نقطه به من باشد دراز می کشی و سرت را بر روی بالش راه راهت می گذاری و مرا تماشا می کنی و بی وقفه و بدون هیچ دنباله ای می گویی : مامی!!!
وقتی ظرف می شویم و ظرفها به هم می خورند و سر و صدا ایجاد می کنند، سر و صدایی که از دید من معمولی تر از هوایی است که نفس می کشم، برای تو آزار دهنده است و می گویی: میشه مامان ظرف نشوری؟ صدا میده دوست ندارم. یا می گویی: از صداش می ترسم مامان.
و یا دیروز روی تخت دراز کشیده بودیم و پنجره کمی باز بود و پرده تکان می خورد و تو با وحشت پنجره را نگاه می کردی و گفتی: باد نیاد می ترسم.و از تخت رفتی پایین و همانجا خوابیدی.
عزیز دلم فکر می کنم باید بیشتر در مورد این سن تو بدانم. باید کتاب بخوانم و از بقیه بپرسم. امیدوارم اینها هم یک مرحله گذرای دیگر باشد و چیزی در تو نماند جز یک خاطره قشنگ.