دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

قصه ننه بهار

از وقتی فریبا جون از قصه ام تعریف کرده خوب راستش خیلی خوشحال شدم برای همین تشویق شدم تا یکی دیگه از قصه هایی رو که برای دیانا گفته بودم رو بذارم.   یکی بود یکی نبود. ننه بهار یه پیرزن تپلی لپ گلی تر و تمیز بود که همیشه یه چارقد سبز سرش می کرد و یه پیرهن چین دار گل منگولی تنش می کرد. روی دامن پیرهنش پر بود از گلهای بنفشه و لاله و شقایق و سنبل و نرگس. یه روز ننه بهار خیلی دلش برای زمین تنگ شد پنجره خونش رو باز کرد و باد رو صدا زد. گفت: آهای باد مهربون کجایی؟ بیا من رو ببر زمین خیلی دلم برای زمین و بچه های روز زمین تنگ شده. باد هو هویی کرد و اومد لب پنجره و گفت: چی میگی ننه بهار؟ دلت تنگ شده ؟ باشه آماده شو و کارهات رو بکن تا ...
9 اسفند 1391

تجربه تلخ قصه گفتن

دیروز مطلبی رو درباره قصه گفتن تو وبلاگ نیروانا جان خوندم. فریبای عزیز با همون قلم شیرینش کلی راجع به قصه گفتن و فوایدش نوشته بود که خیلی برام جالب بود. یادم میاد بچه که بودم حسابی قصه می گفتم و می نوشتم ولی بعد کم کم این کار از سرم پرید و حالا که مامان شدم  خیلی برام قصه گفتن سخته و بیشتر کتاب می خونم برای دخترکم. دیشب خواستم یه تمرینی بکنم و قصه ای برای دخترکم بگم. بهش گفتم قصه چی رو بگم؟ گفت؟ یه کم فکر کن خودت می فهمی قصه چی رو بگی!!!!! ( اصلا تعجب نکنید این جمله ها رو از خودم یاد گرفته وقتی که زود می خواد جواب یه چیزی رو بهش بگم اینطوری جوابش میدم و حالا...) من هم خودم فهمیدم قصه چی رو بگم. دیانا قصه هایی که توش بابا و مامان ...
28 بهمن 1391

عزیز من، گل من، تولدت مبارک

عزیزم تولدت مبارک. سرتاپایت را غرق بوسه می کنم و هزاران بار خدا را سپاس می گویم که مرا لایق مادر شدن کرد و سفینه تو را در خانه ما فرود آورد. هنوز لحظه به لحظه سه سال قبل در خاطرم هست. یک شنبه چهارم بهمن با خاله فاطمه باقیمانده کارهای اتاق تو را انجام دادیم و خاله نزدیک ظهر از خانه ما رفت و به من گفت : مطمئن هستم که این هفته زایمان نمی کنی و من یک شنبه هفته دیگه برای تولد نی نی میام خونتون. ولی همان شب من حس عجیبی داشتم در بدنم چیزی در حال تغییر بود و من این را می فهمیدم. بابا ابوذر روی تخت دراز کشیده بود. بهش گفتم: فکر کنم نی نی می خواد بیاد. او هم لبخندی زد و مرا بوسید و بعد هم پتو را کشید روی سرش. خنده ام گرفته بود گفتم چرا مضطرب نشدی...
5 بهمن 1391

برای دوستم...

اول خواندیم نوشته های هم را و بعد برای هم نوشتیم و بعدتر صدای هم را شنیدیم و تا دیروز که یکدیگر را دیدیم. در چشمانش خواندنی ها بود و در کلامش مهربانی موج میزد. دوباره همان احساس نزدیکی بیشتر از آن باری که با هم تلفنی صحبت کردیم، به سراغم آمد. خیلی آشنا بود با آن پرنسس شیرین و دوست داشتنی اش- آلا - و در کنار همسر مهربانش. امیدوارم میزبان و همراه خوبی بوده باشیم.  ...
16 دی 1391

حرفهایی از ته دل

عزیز دلم دیانای قشنگم مامان دارد با تو بزرگ میشود انگار من هم تولدی دوباره یافته ام و با تو رشد می کنم و درس های تازه می گیرم. امروز سوار قطار شهری شدیم تا به قرار هفتگی مان برویم اینبار خانه اتوسا. تو کنار من روی صندلی نشسته بودی و بعد خانمی کنار ما ایستاد. من گویی که عذاب وجدان داشتم از اینکه می توانم کودکم را روی پایم بگیرم و آن خانم روی صندلی بنشیند. انگار یک نوای قدیمی بود یا درسی که می خواهد تا ابد گوشه ذهنم بماند. یا شاید بیشتر یاد خودم می افتادم که وقتی کوچک بودم و کنار مادرم روی صندلی های اتوبوس می نشستم کسی حاضر نبود وجودم را به رسمیت بشناسد و مرا از روی صندلی بلند می کردند تا بزرگترها!!!!!! بنشینند. و من از آن موقع به این...
28 آبان 1391

دوستانی بهتر از آب روان

امروز با دوستان گلمان رفتیم پارک ملت و دیانا و آتوسا و باران حسابی بازی کردند. خیلی باحال میشن وقتی بهم میرسن کارهایی می کنن که نگو و نپرس، کارهایی که شاید وقتی تنها باشن اصلا انجامش ندن و این برای من خیلی جالبه. یه حس خاصی دارم جدیدا زیاد بهش توجه می کنم اینکه یادمه وقتی دیانا زیر یک سال بود و تازه دندون درآورده بود همش فکر می کردم الان شیرینترین لحظه های بچه داری است و دیانا هیچ وقت به این بامزگی نخواهد بود و حالا در آستانه سه سالگی وقتی دیانا حرف میزنه یا با هم بازی می کنیم با این همه شیطنت و بازیگوشی دوست دارم قورتش بدم. آره داشتم به دوستای گلم می گفتم که وقت دیانا زیر یک سال بود هیچ گاه فکر نمی کردم که باز روزهایی باشه که من بگم از...
2 آبان 1391

برایت می نویسم... شاید جایی دیگر

سلام عزیزکم خیلی وقته که برات نمی نویسم. گاهگداری در دفترم چیزهایی را ثبت می کنم اما دست و دلم به نوشتن در وبلاگ نمی رود. انگار تازه فهمیدم که چقدر با نوشتن در دفترم متفاوت است. تازه فهمیدم که خیلی چیزها را در اینجا نمی نویسم شاید خجالت می کشم یا شاید هم می ترسم که وجهه ام را خراب کنم، نمی دانم هر چه هست دچار خودسانسوری شده ام و این آزار دهنده است. حالا در وبلاگ دوستانی داریم و از این بابت بسیار خوشحالم اما این حریم خصوصی نمی تواند رنگ ببازد و من به دنبال گوشه ای دنج برای خودم و خودت می گردم. خلوتی می خواهم تا در آن خودم را آنچنان که هستم بیان کنم و اما وبلاگ نمی تواند چنین فضایی را فراهم کند. باز هم برایت خواهم نوشت در وبلاگ و در د...
12 مهر 1391