دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

حکایت جشن تولد سه سالگی

1391/11/3 7:14
نویسنده : مامان زینب
1,196 بازدید
اشتراک گذاری

فقط باید مامان یک دختر سه ساله باشید تا درک کنید که من چی می گم.

از وقتی شهریور ماه به جشن تولد دوست جون جونی دیانا یعنی باران رفتیم، دخترکم هی از من می پرسید که پس کی تولد من میشه. بهش می گفتم وقتی زمستون بیاد تو ماه بهمن. و این تاریخ رو دیانا خوب به یادش سپرده بود. هر کی ازش می پرسید کی تولدته؟ میگفت 5 بهمن. خلاصه به آذر و بعد هم دی رسیدیم و تولد بابا و مامان هم گذشت و دخترکم مشتاق و منتظر تولد خودش.

پنج شنبه بیست و هشت دی ماه به تولد بهار جون رفتیم (دختر خاله دیانا). وقتی دخترکم اون همه تزئینات و کادو دید دیگه صبرش تموم شد. آخر شب تمام شرشره ها و ... جمع کرد و گذاشت توی یک کیسه و همه جا دنبال خودش می کشوند تا آوردشون خونه و از صبح روز بعد من و بابا رو بسیج کرد تا خونه رو تزئین کنیم. از پذیرایی گرفته تا اتاق خودش و حتی اتاق مامان و بابا رو هم بی نصیب نذاشتیم و اینطوری شد که ما برای تولد زود هنگام آماده شدیم. وقتی دیدم دل کوچولوش دیگه طاقت نداره تا پنج شنبه صبر کنه یک تصمیم ناگهانی گرفتم و همون قرار دوشنبه ها با دوستان رو به تولد دیانا تبدیل کردم.

صبح یک شنبه رفتم خرید وقتی برگشتم دخترکم حاضر و آماده بود برای کیک درست کردن. حتی نمی تونست ناهار بخوره از بس هیجان داشت. دوست داشت همش کمک کنه و این کمک کردن گاهی با کلافه گی من همراه می شد . تخم مرغها رو بهش دادم تا کمی هم بزنه. هنوز هم نزده بود میداد به من که مامان خودت هم بزن من خسته شدم!!! و باقی هم به همین شکل. وقتی شنید میخوام دسر درست کنم، بسته پودر ژله رو برداشته بود و با خودش راه می برد و دنبال من می دوید که مامان من اینو دوست دارم بیا ژله درست کنیم و ...

خلاصه این فسقلی پابه پای من بیدار بود تا دوازده شب و کمک می کرد، گریه می کرد و نق می زد و ...

قرار بود همون برنامه هفتگی ناهارمون باشه که حالا خاله و مامان جون و زن دایی و زن عمو هم بهش اضافه شدن. دیانا از ساعت نه بیدار بود . اینقدر هیجان زده بود که نه به دستشویی رفت و نه صبحانه خورد.

بالاخره مهمانی شروع شد و دوستای دیانا جونم اومدن-آتوسا و پرستو و باران. هر کدومشون که کادوشون رو میدادن، پشیمون می شدند و میخواستن پس بگیرن و دیانا هم جیغ و گریه که مال خودمه و زود میاورد میداد به من که : اینو گم کن!!!!!! ( عزیزم یعنی قایمش کنم؟) و اینطوری بود که اول کار یک گریه حسابی داشتیم .

موقعی که آهنگ گذاشتیم تا دیانا جون برقصه باز یک حکایت دیگه ای بود. فقط میخواست با مامانش برقصه و اون هم با یک آهنگ خاص که اگه موزیک عوض میشد باز گریه و گریه...

میخواستیم کیک رو بیاریم که باز دیانا جونم گریه که میخواست کیک به اون بزرگی رو خودش بیاره!!! و باز موقع شمع فوت کردن با دوستاش دعوا که به کیک من دست نزنین و از کیکم نخورین همش مال خودمه و خودم شمع فوت کنم و ... و سه بار شمع فوت کرد و دو سه بار هم کیک رو برش زد و کمی با دوستاش کیک رو انگشت کردن و بعد هم کمی خوردن و بعد آروم گرفتن و رفتن پی بازی.

راستش خیلی خسته شده بودم خصوصا از بهانه گیریهای دیانا که علتهای زیادی داشت. چون هیجان داشت و چیزی نمی خورد و بعد هم از گرسنگی بهانه می گرفت. چون بابا ابوذر تو مهمونی نبود، چون می خواست تو تزئین کیک کمک کنه و وسط کار مهمون اومد و من زود همه چی رو جمع کردم و ...

مثل همیشه بعد از یک تنش اولیه در جمع دوستان با آرامش به اتاق رفتن و دو به دو و یا تک تک بازی می کردن.

و اینطوری شد که تولد دیانا جونم رو سه روز زودتر برگزار کردیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

فاطمه
3 بهمن 91 11:05
عزیزم تولدش مبارک.
دقیقا میتونم حس کنم چه شرایطی داشتی. کلی کار و برنامه داری و یه فرشته کوچولو هم دائم از سر و کولت بالا میره. اما چه خاطرات موندگاری میشن...


مرسی از همدلی ات عزیزم
مامان نيروانا
3 بهمن 91 11:43
با تمام وجود دركت ميكنم نازنين،‌اينهمه صبوري و همدلي با فرزند فقط از يه مادرِ والامقام برمياد. دستت درست بانوي والامقام، بهترين ماما دنيا


عزیزم... مرسی از این همه همدلی و همراهی
nafasemaman
3 بهمن 91 22:10
تولد تولد تولدت مبارک کوچولوی خوشگل من




مرسی عزیزم
ویدا
4 بهمن 91 0:05
تولدت زیبات مبارک دیانای مهربون.


مرسی خاله مهربون