دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

یک نمایش دیگر

دیروز به هر زحمتی بود رفتیم نمایش عکاسخانه. توی تبلیغاتش من عکس یک بچه رو دیدم و گفتم باید دیانا رو ببرم. دیانا کمی از فضای تاریک و صداهای بلند داخل آمفی تئاتر می ترسید و دائم می گفت بریم خونه و ما مجبور شدیم بیایم بیرون ولی هنوز بیرون نیومده بودیم باز می گفت بریم تو تئاتر ببینیم. ما هم رفتیم همون دم در تکیه دادیم به دیوار وایستادیم تا اگه دیانا باز بهانه آورد مزاحم بقیه نشیم و البته دیانا جون با صدای بلند هم دائم سوال می کرد. "غلامرضا کجا رفت؟ اون مردها کی میان؟ دریا می خوام؟ بعد از دریا چی میاد؟ و ..." خلاصه آخر تئاتر یک دونه شکلات به دیانا دادم و گفتم برو بده به غلامرضا( شخصیت اصلی نمایش یک پسر بچه بود به نام غلامرضا) دیانا بغل بابایی رف...
13 ارديبهشت 1391

دیانا و باران

دیروز باران و خاله آزی اومدند خونه ما و این دفعه دیانا و باران چقدر قشنگ با هم بازی می کردند وای خدای من دخترامون بزرگ شدند داشتن خاله بازی می کردن و به ما هم کاری نداشتند. آزی می گفت ازشون فیلم بگیریم ولی من دلم نیومد بازیشون رو خراب کنم چون تا دوربین رو ببینن دیگه از کارشون دست می کشن. ولی نزدیک ظهر که شکمشون خالی شده بود و خسته بودن دیگه بهونه گیر شدن و هی نوبتی به بهانه های مختلف گریه می کردن. قربونتون برم که اینقدر بی پرده و شفافید.
13 ارديبهشت 1391

گریه های دیانا

عزیزم این روزها برای هر چیزی گریه می کنی. چرا مامان جون رفت. چرا رفتی دستشویی. بشقاب صورتی کجاست. چرا نیستی. چرا هستی. چرا لالایی تموم شد. چرا کتاب به آخر رسید. چرا بعد از سه چهار بار گوش دادن به قصه شب لپ تاپ رو خاموش کردی. چرا بابا اومد یا نیومد و هزار و یک چرای دیگه از این دست. من سعی می کنم حواس تو رو پرت کنم به چیزهای دیگه که اغلب هم خوب جواب میده و یا برات شعر می خونم یا کتاب که این هم زود جواب میده و چون دوست داری ادامه اش رو بفهمی چیه ساکت می شی. و گاهی هم بی توجه میشم یعنی من که نشنیدم تو گریه کردی!!! عزیز دلم مامان بی نهایت دوستت داره  ...
10 ارديبهشت 1391

این روزهای ما

این روزهای ما به بازی و خواندن کتاب و دیدن اسلایدها و کلیپ های آموزشی، گوش دادن به موسیقی و قصه و رفتن به طبیعت و بهره جستن از بهار می گذرد. مامان زینب از هر فرصتی برای بردن دیانا به جمع بچه ها استفاده می کند. دیروز وقتی دیدم دو قلوهای همسایه می خوان با مامانشون برن زمین بازی و توپ بازی کنن، من هم دست دیانا رو گرفتم و بردم همون زمین بازی تا دیانا جون هم با همسن و سالهای خودش بازی کنه. هر چند که سه تا نی نی بامزه بیشتر به مامانها چسبیده بودند ولی باز هم غنیمت بود.
5 ارديبهشت 1391

مست بهار

ا ین روزها از هر فرصتی برای رفتن به بیرون از خانه و دیدن طبیعت قشنگ بهار استفاده می کنیم. دیروز هم خیلی ناگهانی با خاله آزاده و باران کوچولو قرار  پارک گذاشتیم. دیانا جونم مثل همیشه بی میل لباس پوشید ولی بعد با هیجان زیاد منتظر رفتن شد و حاضر نبود ذره ای صبر کند و جدیدا خودش هم میگه "صبر نمی کنم. بریم". سوار قطار شهری شدیم و به پارک رفتیم. انگاری بهار تو پارک ملت یه جور دیگه خودشو به ما نشون میده. خاله آزی نشسته بود نقاشی می کرد و باران و دیانا هم خوراکی می خوردن و اطراف رو نگاه می کردند و کیف می کردن از این همه قشنگی و سبزی. دیانا در حال خوردن آلبالو خشکه چیزی که عاشقشه این  هم دیانا جون در حال تعارف سیب...
30 فروردين 1391

دیانا در پارک

وقتی دیانا جونم میره پارک به جای اینکه با تاب و سرسره و ... بازی کنه می ایسته و بچه ها و آدم ها رو نگاه می کنه اون هم چه نگاهی خیلی دقیق و موشکافانه. یا وقتی به هر زور و زحمتی هست با اصرار اطرافیان از پله ها می ره بالا و میشینه رو سرسره، سر نمیخوره باز اونجا انگاری لذت نگاه کردن به آدم ها و اطراف دو چندان میشه. حالا کلی بچه ها پشت سرش داد و بیداد می کنن که سر بخور برو ولی دیانا میخنده و فکر میکنه این هم یه جور بازیه. دیروز عصر رفتیم پارک ملت حسابی شلوغ و پلوغ. دیانا رفته بود بالای یک سرسره پیچ پیچی و نشسته بود بالای اون و سر نمی خورد هزارتا بچه پشت سرش داد و بیداد می کردند و پدر و مادراشون هم از پایین و هی به ما هم غر می زدند که این بچه هنو...
22 فروردين 1391