مست بهار
این روزها از هر فرصتی برای رفتن به بیرون از خانه و دیدن طبیعت قشنگ بهار استفاده می کنیم. دیروز هم خیلی ناگهانی با خاله آزاده و باران کوچولو قرار پارک گذاشتیم. دیانا جونم مثل همیشه بی میل لباس پوشید ولی بعد با هیجان زیاد منتظر رفتن شد و حاضر نبود ذره ای صبر کند و جدیدا خودش هم میگه "صبر نمی کنم. بریم". سوار قطار شهری شدیم و به پارک رفتیم. انگاری بهار تو پارک ملت یه جور دیگه خودشو به ما نشون میده. خاله آزی نشسته بود نقاشی می کرد و باران و دیانا هم خوراکی می خوردن و اطراف رو نگاه می کردند و کیف می کردن از این همه قشنگی و سبزی.
دیانا در حال خوردن آلبالو خشکه چیزی که عاشقشه
این هم دیانا جون در حال تعارف سیب به خاله آزی
وقتی کلاغ می دیدن تا کجاها با نگاهاشون دنبالش می کردن و قاه قاه می خندیدن. بعد هم رفتیم تو زمین بازی. به قول بچه ها تاب تاب و سرسره. دیانا روی تاب که نشسته بود بلند بلند جیغ می کشید. خیلی با جیغ هاش حال کردم انگاری خودش رو تخلیه انرژی می کرد. آخرش هم که فواره ها روشن شد و آب بازی به راه. دیانا هم کمی می ترسید و هم خیلی دوست داشت که آب بازی کنه. وقتی هم که فواره ها خاموش شد دیانا جونم کلی گریه و زاری کرد. بعد هم بچه ها ناهارشون رو خوردند (خاله آزی ماکارونی پخته بود براشون) و برگشتیم خونه. این هم از یک روز بهاری دیگه. خدایا هزار بار شکرت
دیانا جونم اصلا حاضر نبود پاچه های خیس شلوارش رو ول کنه