دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

بالرین کوچک من

عزیزم عاشق موسیقی و رقصی. اینقدر قشنگ خودت رو پیچ و تاب میدی که به نظر مامان زیبا ترین بالرین کوچک دنیایی. دیروز سی دی سیاوشان رو گذاشته بودم ( این سی دی منتخبی از آهنگهای تاپ قدیمی است) و تو خیلی با اون حال کردی. یه آن تو اتاق بودم که متوجه شدم تو چقدر بی سر و صدایی و اصلا دنبالم نیومدی. آروم آروم اومدم تو هال دیدم با آهنگ نمیشه قصه ما رو ... از محمد نوری داری باله می رقصی. قلبم داشت از تو سینه ام بیرون می پرید تا منو دیدی گفتی : مامان تو هم برقص. من هم شروع کردم مثل تو به رقصیدن و چقدر دو تایی با هم خوش بودیم و من مفتون رقص تو عزیزکم. وقتی خواستم یواشکی ازت فیلم بگیرم برای بابایی تو دیدی و نرقصیدی. ولی بعداز اون هم همه آهنگها رو دنبال می ...
16 اسفند 1390

معنی های متفاوت

یه روز داشتیم با هم نقاشی می کشیدیم عزیزم. تو ماژیک سیاه رو که خیلی دوست داری برداشتی و به من گفتی : مامان اینو مزه کن ببین رنگ داره؟ بعد هم خودت سریع درش رو باز کردی و روی کاغذ کشیدی و گفتی :آره رنگ داره. الهی فدات شم مزه کردن تو یعنی همون امتحان کردن؟؟!!! خودکارهایی که فشاری هستند رو خیلی دوست داری و وقتی فشارشون میدی و نوکشون میزنه بیرون میگی : روشن شد!! و باز دوباره دکمه شو فشار میدی و میگی : خاموش شد مامان!! قربونت بشم که با چه هیجانی اینکار رو می کنی. ...
16 اسفند 1390

مکالمه های چرایی؟؟؟؟

این روزها در مکالمات ما و دیانا کلمه "چرا" سرریز می شود است.  یک نمونه اش را در زیر می نویسم. دیانا: مامان به من غذا میدی؟ مامان: بله عزیزم برات پلو کشیدم سرد بشه بهت میدم دیانا: چرا؟ مامان: چرا چی؟ دیانا: چرا سرد بشه؟ مامان: چون داغه عزیزم دیانا: چرا داغه؟ مامان: چون روی گاز بوده با آتیش پخته دیانا: چرا پخته؟ مامان: چون غذا درست بشه و دیانا بخوره دیانا: چرا دیانا بخوره؟ مامان: دیانا جونم غذا بخوره تا قوی بشه دیانا: چرا دیانا بزرگ بشه؟ ............ ...
16 اسفند 1390

دیانای کنجکاو و شیطون

کلمه "چرا" در هر جمله دیانا پررنگ ترین کلمه است که به دفعات زیاد تکرار میشه. درباره هر چیزی سوال می کنه و سوالهاشو دائم تکرار می کنه و ما سعی می کنیم با حوصله جوابش را بدیم و گاهی هم با سوالی دیگه به او جواب میدیم. راستش بعضی وقتها خیلی سخت میشه. دیانا جونم میخواد از همه چی سر در بیاره. یه روز که من داشتم با تلفن صحبت می کردم او هم رفت بالای صندلی و شروع کرد به فضولی کردن به وسایل روی میز. وقتی ازش پرسیدم دیانا داری چکار می کنی گفت" دارم بررسی می کنم" دهنم از تعجب وا افتاد. یا وقتی من و بابایی با هم حرف میزنیم میدوه وسط و میگه " شما دو تا دارین چی میگین؟" و خلاصه می خواد از همه چی سر در بیاره و وقتی هم بخوای طفره بری و بهش نگی هی سو...
13 اسفند 1390

گریه های عجیب و غریب دیانا

این روزها گاهی دیانا جونم برای چیزهای عجیب و غریبی گریه می کند البته از دید ما آدم بزرگها. اون روز هم مثل روزهای دیگه میخواستم ورزش کنم و البته به دیانا هم قول داده بودم که بعد ورزش براش خونه مادربزرگه رو بذارم. وقتی اومدم تلوزیون رو روشن کنم دیدم برق قطع شده. گقت مامان ورزش کن دیگه. گفتم نمی تونم سی دی ورزشم رو بذارم برق قطع شده و بعد هم کلید لامپ رو بالا و پایین کردم و مثلا براش توضیح دادم که لامپ با برق روشن میشه و حالا که برق نیست لامپ هم روشن نمی شه و ... که زد زیر گریه مثل ابر بهار اشک میریخت که : "حالا چیکار کنیم؟ بگیم بابا برق بیاره برامون. چرا برق رفته؟ کجا رفته؟ مامان نمی تونه ورزش کنه و ..." من که همینطور هاج و واج مونده بودم و ا...
6 اسفند 1390

دیانای دو سال و یک ماهه

دیانای گل من دیروز دو سال و یک ماهش تمام شد. در این یک ماه کلی تغییرات اساسی کرده و واقعا دو ساله شده!!! یعنی با جیغ حرف می زند، برای هر چیزی که می خواهد و بدست نمی آورد فقط گریه می کند و البته زود هم حواسش پرت می شود، بسیار پر تحرک تر از قبل شده است، برای بیرون رفتن از خانه مقاومت می کند و البته وقتی هم مهمانی می رویم و میخواهیم برگردیم باز هم دلش نمی خواهد به خانه برگردد، عاشق خاله بازی و آشپزی است، میوه ها گوشت پلو حبوبات و لبنیات را دوست دارد و خودش می گوید که سبزی دوست ندارد ولی خوب خبر ندارد که مامانش حسابی سبزی به خوردش می دهد.عاشق نقاشی کشیدن و کتاب خواندن و خونه مادربزرگه و بارنی است. دیشب شام رفتیم بیرون. روی سیب زمینی های دیا...
6 اسفند 1390

از زبان دیانا

هر روز صبح وقتی دیانا جونم از خواب بیدار میشه با هم میریم دم پنجره و من براش توضیح میدم که امروز هوا چه جوریه. امروز هوا آفتابیه خورشید خانم داره میخنده یا هوا ابریه و خورشید خانم رفته پشت ابرها قایم شده و یا برف میاد و بارون میاد و ... و بیشتر اوقات از دیانا می پرسم که به نظرش هوای فردا چه جوریه و او هم یه چیزی می گه. دیروز هم مثل همیشه رفتیم پشت پنجره. هوا آفتابی و ابری بود. یه لحظه خورشید میومد و لحظه ای بعد ابری میشد. بعد از مدتی دیدم دیانا از پنجره آسمون رو نگاه می کنه و بعد هم گفت: "مامان فکر کنم خورشید خانم میخواد ماه بده"!!! و تا عصر که بابایی اومد دیانا همین جمله رو تکرار کرد و برای بابایی هم تعریف کرد که بابا امروز خورشید خانم ماه...
2 اسفند 1390

لحظه هایی با دیانا

  اینم دیانا جونم با لباسی که مامان زینب براش دوخته یه ژست خوشگل گرفته و برای بابایی عکس گرفته. الهی همیشه بخندی عزیزم   این هم سازه جدید دختر گلم به قول خودش یه آدم درست کرده. مامان قربونت بشه عزیزم چرا اینقدر ناراحتی یا نه شایدم داری فکر می کنی که بعدش چی بسازی؟ خیلی دوستت دارم این هم درخت آلبالوی دیانا جون که خودش کشیده. جدا از اینکه دیانا خیلی رنگ مشکی رو دوست داره فکر میکنه آلبالو سیاهه. الهی قربونش بشم آخه از آلبالوهای قرمز تابستون چیزی یادش نیست و فقط آلبالو خشکه و لواشک آلبالو میشناسه که البته خیلی دوستشون داره. نوش جونش این هم دیانا که با چه جدیت پشت لپ تاپ نشسته ...
1 اسفند 1390

حکایت اولین نمایش

دو هفته پیش به دیدن نمایش پرنده و فیل رفتیم که توسط گروهی از معلولان در مشهد اجرا شد. درباره نمایش حرف نمی زنم هر چند که پست مفصلی خواهد شد ولی می خواهم راجع به دیانا بگم که حکایتی است شنیدنی. از همان اول که وارد سالن شدیم دیانا همش حرف میزد و سوال می کرد و من نگران بودم که این روند تا آخر ادامه داشته باشد و ما مجبور شویم برای رعایت حال بقیه از سالن خارج شویم البته من از قبل تمهیداتی چیده بودم تا بتوانم دختر گلم را آرام کنم. خوشبختانه کنار صندلی من یک صندلی آبی رنگ کوچک مخصوص بچه ها بود که دیانا خیلی از آن خوشش آمد و رویش نشست و ساناز (عروسک دیانا) را هم روی یک صندلی آبی دیگه پشت سرش گذاشته بود و مامان هم که کلی خوراکی خوشمزه (یعنی آلبا...
25 بهمن 1390