دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

اولین تنه ها!!!

نقاشی کردن تقریبا جزئی از برنامه هر روزمون شده. با هر وسیله ای که بشه ماژیک، مداد شمعی، آبرنگ و خودکار و ... . دیانا علاقه وافری به کشیدن "نی نی" ( به قول خودش) داره. نی نی هایی که دیانا می کشید شامل یک کله بود و چشم و دهان و گاهی بینی و البته مو!! موهای بلند و گاهی فرفری و البته در فاصله یک یا چند سانتیمتری از روی سر و بعد این فاصله کم و کمتر شد تا موها چسبید به کله!!! و چند روز پیش دیانا جونم اولین تنه و پاها رو کشید. و البته تو نقاشی های بعدی گردنبند رو هم اضافه می کرد!! خیلی جالبه اول کله می کشه بعد گردنبند و بعد شکم در فاصله یک یا چند سانتی گردنبند و بعد پاها. اگه بهش بگی دیانا برای نی نی هات دست هم بکش می گه دست بلد نیستم و گا...
3 مرداد 1391

تعریف واژه ها

کلمه"بوته" در ادبیات دیانا به وفور یافت می شود. وقتی نقاشی میکشه اگه ازش بپرسی دیانا چی داری می کشی میگه بوته!! حتی اون روز که داشتیم با هم با آجرهای خونه سازی بازی می کردیم ازش پرسیدم چی داری درست می کنی گفت بوته!! بعد من هم مثل یک مامان کارآگاه شروع کردم به سوال پیچ کردن بچه. خوب دیانا جون بوته چیه؟ یک چیزیه مامان!!! آها که بوته یک چیزیه. حالا چه چیزی هست؟ یه جاییه مامان!! خوب دختر گلم بوته چه جاییه؟ جای مگس هاست مامان!!!!!! (چشمام داشت در میومد)جای مگس ها؟ مگسها اونجا چکار می کنن؟ بوته خونه مگس هاست مامان!! ( خوب مامان زینب معنی بوته رو فهمیدی؟ ول کن بچه رو بذار بازیشو بکنه) ...
3 مرداد 1391

یک دوست اینترنتی

بالاخره دیروز موفق شدیم با یک دوست اینترنتی قرار بذاریم. فروغ عزیز و دختر خوشگلش آتوسا. از صبح حسابی دیانا رو برای رفتن به پارک و آشنایی با یک دوست جدید آماده کرده بودم. ولی وقتی رسیدیم پارک دیدیم که زمین بازی همچنان خراب است و خوب دیانا اصلا راضی نمی شد و حسابی حالش گرفته شد. دخترم میخواست تاب بازی کنه و چون پارک کوچک روبروی خانه تاب نداره بهش وعده تاب بازی تو پارک ملت رو داده بودم که اون هم نشد. خلاصه دیانا که کلی گریه کرد. کمی با دوستش ذرت خورد ولی خیلی بهش نزدیک نمی شد. شروع بدی نبود و امیدوارم که این رابطه تداوم داشته باشه و اونها با هم دوستان خوبی بشن.
28 تير 1391

دیانای نازنین من

هر وقت می خواهیم شام و ناهار بخوریم... دیانا جیش داره. هر وقت می خوای دو کلمه حرف مهم با یکی بزنی ... دیانا جیش داره. هر وقت مهمونمون می خواد بره... دیانا دلش درد می کنه. هر وقت می خوایم بریم بیرون ... دیانا خوابش میاد ( بعد هم هنوز ما لباس نپوشیدیم او کفشهاش رو هم پوشیده دم در منتظره!!!!) بازی قایم موشک از اون بازیهایی است که دیانا خیلی دوست داره. نوبت من میشه چشم میذارم دیانا قایم میشه. هنوز دنبالش نگشتم خودش رو میرسونه به من. بهش می گم تو نباید بیای بیرون تا من پیدات کنم. میگه : دوست دارم خودم پیدا بشم. گاهی پشتش رو می کنه به من و مثلا قایم شده. همین که خودش کسی رو نبینه قبوله. گاهی هم دراز می کشه و متکای معروفش رو...
26 تير 1391

نمی خوام عروس بشم

دو شب پیش رفتیم عروسی. مثل همیشه دیانا خوشحال و بی صبر برای دیدن عروس و رقصیدن و بودن در کنار آدمهایی که دوستشان دارد. بالاخره عروس و داماد وارد شدند و بعد هم مشغول رقصیدن شدند و دیانا محو تماشای آنها ... لحظاتی بعد دیدم دارد در میان آن همهمه چیزی در گوشم زمزمه می کند. دقیق تر گوش سپردم ، دخترم می گفت : نمی خوام عروس بشم. الهی من فدات شم عزیزم این جمله را تا آخر شب چند بار تکرار کرد. دلیلش را نمی دانم ولی موقع گفتن این جمله خیلی متفکر و گرفته بود.  مامان همیشه دوستت داره عزیزم حتی لحظه هایی که یادش میشه اینو یادآوری کنه. ...
20 تير 1391

اتاق من

اتاق من یک کتابخانه کوچولو داره اندازه خودم اینجا هم روزنامه دیواری من که می تونیم هر چی دلم بخواد بنویسم و بکشم من کره زمین رو دوست دارم هیچ بازیی توپ بازی نمیشه، من عاشق این وان کوچک پر از توپم جایگاه خاله بازی من بابایی برام یه گاری ساخته تا عروسکهامو ببرم گردش من خودم لباسهامو میذارم تو کمدم من هیچ جایی رو به اندازه تخت خوابم دوست ندارم ...
11 تير 1391

خورشیدی درون تو

امروز از اون روزهای گرم تیر ماه بود که از همون اول صبح خودش رو نشون داد. روی مبل کنار هم نشسته بودیم و من می خواستم یک برنامه تلویزیون رو ببینم. بلوزت رو داده بودی بالا و سرت رو گذاشته بودی رو پای من و هی دلت رو ماساژ میدادی. بعد رو کردی به من و گفتی : مامان پرده رو بکش تو دلم آفتاب افتاده خیلی گرمه. نگاه کردمت، هیچ نوری از خورشید عالم تاب روی تو نبود. دست زدم به دلت داغه داغ بود، دمای بدنت بالا بود. می دونستم که گرمایی ولی نه اینقدر. الهی فدات شم که خورشید وجودت تو رو اینقدر گرم کرده بود و خودت می گفتی آفتاب تو دلم تابیده... شاید همون شبکه خورشیده یا به عبارتی چاکراه سوم همه آدمها.  چقدر شما بچه ها چیزی بلدین و انگار ما آدم بزرگها...
8 تير 1391

شیرین زبون زرنگ

داره نقاشی می کشه بهش میگم یه گل برای بابا بکش عصر که اومد بهش نشون بده خوشحال بشه. یک گل کوچولو میکشه و بعد میگه مامان این مال تو. دوست دارم برای تو بکشم. ازش تشکر می کنم و قربون صدقه اش میرم. بعد یک گل بزرگتر رو که قبلا با همکاری هم کشیدیم نشون میده و میگه این مال بابا. میگم این بزرگتره مال من کوچکتر ( فقط مقایسه بود بدون هیچ ناراحتیی) . میگه اگه گلت رو آب بدی بزرگ میشه و بعد چند تا خط آبی دور و بر گل می کشه و میگه آبش دادم بزرگ میشه...
5 تير 1391

دیانا و متکا

یکی بود یکی نبود. یه دیانا بود و یه متکا. البته اون متکا از اول متکای دیانا نبود. دیانا عاشق رویه راه راه متکای مامان و باباش بود و تا مدتها متکای مامان و بابا رو مال خودش میدونست و متکای خودش رو میداد به مامان. رویه متکای دیانا گل گلی بود. از مامانش می پرسید : مامان تو گل گلی دوست داری یا راه راه و مامان می گفت : هر دو. و دیانا می گفت: من که راه راه دوست دارم... خلاصه اینطوری شد که مامان یه رویه راه راه مثل متکای خودش برای متکای دیانا هم دوخت و حالا ... و حالا دیانا با متکای راه راه خودش همه جای خونه رو دور میزنه. وقتی مامان تو آشپزخونه داره ظرف میشوره یا غذا می پزه دیانا هم متکای راه راه رو میاره و همون جا کف آشپزخونه روی سرامیک...
31 خرداد 1391