دیروز بعد ازمدتها باران و خاله آزاده اومدند خونمون. باورم نمیشد که شما دو تا اینقدر تغییر کرده باشین. چقدر خوب با هم بازی می کردین. تقریبا به ما کاری نداشتین. هر چند که ما هر از گاهی میومدیم و بهتون سر می زدیم . گاهی جدا از هم بازی می کردین ولی تو یه اتاق. باران از یه وسیله به سراغ یه وسیله دیگه می رفت و تو هم بیشتر نگاهش می کردی. یه بار هم باران داشت به عروسکی که بغل تو بود غذا میداد و با هم حرف می زدین. الهی من فدای شما دو تا بشم با اون خاله بازی کردنتون. گاهی هم صداتون می رفت بالا و بعد تو میومدی و می گفتی : باران به من میگه من آقایم ولی من آقا نیستم من خانمم. بعد من هم می گفتم آره عزیزم تو خانمی شاید تو بازی تو بابا شدی؟ بعد تو هم با نا...