دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

خدای صورتی

بابا گفت: خدا رو شکر تو هم گفتی: خدا رو شکر بابا گفت: خدا کیه دیانا؟ تو گفتی: خدا هیچ کی نیست پرسیدم: خدا چیه دیانا تو گفتی: خدا یه چیزیه بابا پرسید: چه چیزیه دیانا تو گفتی: یه چیزیه ولی نمیدونیم چه چیزیه بابا پرسید: خدا چه رنگیه دیانا؟ تو گفتی: خدا صورتیه... ...
23 مهر 1391

تو هم مامانت رو می خوای

این روزها هر وقت کاری دارم و یا تو آشپزخونه مشغولم دیانا میاد و میگه: پس کی منو بغل می کنی مامان. یا میگه : من مامانم رو میخوام. میشه بغلم کنی. و بابا ابوذر خیلی وقتها جمله دیانا رو تکرار می کنه. و دیانا ازش می پرسه: تو هم مامانت رو می خوای؟ مامانت کیه؟ مامان جون؟ و دیروز بابا ابوذر گفت : مامان من اون لباس سبزه ( اشاره به دیانا که رنگ لباسش سبز بود) و بعد دیانا یه نگاهی به خودش کرد و دستی روی شکمش کشید و گفت: من که دلم بزرگ نیست. من مامان نیستم. گفتم دیانا مگه مامانها دلشون بزرگه؟ با خنده گفت: آره!!!!!!!!!! ( آبروی مامان زینب رفت.........)
15 مهر 1391

طعم اسنک

تو خونه ما هله هوله های بازار خیلی کم پیدا میشه. چیزی که اول از همه به خونمون اومد پاستیل بود اون هم در غالب جایزه برای توالت رفتن و بعد هم ذرت بو داده البته قبل تر از اینکه به صورت بسته بندی های رایج در بازار خریداری بشه خودمون تو خونه درست می کردیم. اما این بسته بندی های پر زرق و برق برای بچه ها جذابیت دیگه ای داره. و باقی چیزهای رایج مثل چیپس و پفک هیچ وقت برای دیانا خریداری نشده البته شده جایی دیده و خورده و مزه اش رو چشیده ولی خیلی کم. تا اینکه چند شب پیش بابا ابوذر که از بیرون اومد برای دیانا یک بسته ذرت خریده بود و برای مامان دیانا هم یک اسنک. من اونجا گذاشتمش کنار و دیانا هم سرش به ذرتش بند بود که بابایی به طعمش توجه نکرده بود و...
15 مهر 1391

همبازی های دوست داشتنی

دیروز بعد ازمدتها باران و خاله آزاده اومدند خونمون. باورم نمیشد که شما دو تا اینقدر تغییر کرده باشین. چقدر خوب با هم بازی می کردین. تقریبا به ما کاری نداشتین. هر چند که ما هر از گاهی میومدیم و بهتون سر می زدیم . گاهی جدا از هم بازی می کردین ولی تو یه اتاق. باران از یه وسیله به سراغ یه وسیله دیگه می رفت و تو هم بیشتر نگاهش می کردی. یه بار هم باران داشت به عروسکی که بغل تو بود غذا میداد و با هم حرف می زدین. الهی من فدای شما دو تا بشم با اون خاله بازی کردنتون. گاهی هم صداتون می رفت بالا و بعد تو میومدی و می گفتی : باران به من میگه من آقایم ولی من آقا نیستم من خانمم. بعد من هم می گفتم آره عزیزم تو خانمی شاید تو بازی تو بابا شدی؟ بعد تو هم با نا...
12 مهر 1391

مشکلات گفتاری من یا فهم درست دیانا

بعضی کلمات و یا حتی جمله ها هست که در صحبت کردنم جا خوش کرده است و خودش را به عنوان یک اشکال نشان نمی دهد تا اینکه دخترکم جایی بین حرف زدن ها مچم را می گیرد. دیانا لبه تخت نشسته بود و من داشتم جوراب به پایش می کردم . خیلی شل و ول نشسته بود و من احساس کردم دارد میافتد. گفتم: دیانا جون خودت رو محکم بگیر!! ( منظورم این بود که لبه تخت را بگیرد یا خودش را کمی عقب بکشد) دیانا هم دستش را گذاشت روی دلش و محکم فشار میداد!!!!!!!!!!!!! ( خودش را گرفته بود، عززززززززززیزم!) موسیقی در حال پخش شدن بود یک آهنگ آرام. دیانا گفت این رو دوست ندارم یکی دیگه بذار. من گفتم خوب این آهنگ آرومه ، شاید آهنگ بعدی شادتر باشه. گفت : مامان تندتر باشه!!! آهنگ آرو...
12 مهر 1391

سفری کوتاه آخر شهریور ماه

می خواستیم تعطیلی آخر هفته قبل رو بریم جنگل ابر ( شاهرود). به دیانا گفتم که خوشحال بشه چون جنگل رو دوست داره. گفت مامان من دوست دارم شیر کوچولو ببینم. گفتم عزیزم این جنگلی که می خوایم بریم شیر نداره. تازه بقیه حیوونهاش هم طرف ما نمیان که ما ببینیمشون. دیانا گفت: پس من نمیام، جنگل بدون حیوون دوست ندارم...!!!!!!!!! یه سفر کوتاه اما عالی. خیلی خوش گذشت جاتون خالی
12 مهر 1391

چراهای ناتمام...

بابا ابوذر تازه از سر کار اومده بود و خسته روی مبل لم داده بود.  آروم به دیانا گفتم : دیانا جون برو بابا رو یه بوس چاق بکن خوشحال بشه. دیانا: چرا خوشحال میشه؟ الان ناراحته؟ مامان: نه عزیزم ناراحت نیست اگه تو بوسش کنی خوشحال تر میشه. دیانا: چرا خوشحال تر میشه؟ کم خوشحاله؟ مامان: الان هم خوشحاله فقط خسته است حالا برو بوسش کن تا بخنده. دیانا: چرا بخنده؟ چرا خسته است؟ چرا بوسش کنم؟... مامان: ولش کن نمی خواد بابا رو بوس کنی. دیانا: چرا بابا رو بوس نکنم؟ دوست داره ناراحت باشه؟ می خوام بابا رو بوس کنم. مامان: خوب برو بوسش کن. دیانا : چرا؟ چون خوشحال بشه؟ مگه ناراحته؟ .... ...
27 شهريور 1391

فرهنگ لغت دیانایی در پایان دو و نیم سالگی

پایه کفش ... پاشنه کفش  ( میگه تو کفش پایه بلند داری مامان؟!!)  گوگوله... گلوله مایو ... هر نوع مایع ظرفشویی و دستشوی مسواک کن ... برس توالت شوی!!! پیلاستیک ... پلاستیک مهمون ... مسافر!!! ( وقتی تو واقعیت یا خیال سوار قطار و مترو میشیم دیانا میگه مامان مهمونها دارن پیاده میشن یا سوار میشن و ...) فسینه ... سفینه     ...
19 شهريور 1391

سبک جدید صحبت کردن دیانا

چند روزی است عزیز دل مامان کلمات را خلاصه می کند. این کاملا ابتکار خودش بوده و بعضی وقتها حسابی آدم را شگفت زده می کند. دیانا: مامان غذا چی داریم؟ لوبی(لوبیا)؟ دیانا: بابا چرا نخ ( نخ دندان) می زنی؟ مِس ( مسواک) بزن!!!! دیانا: مامان دارم مسواکم رو می شورم تا باکتر( باکتری) هاش پاک بشه دیانا: آخ جون باب( بابا) اومد. و همینطور ادامه دارد این خلاصه گویی ها و گاهی خودش هم خنده اش می گیرد. ...
19 شهريور 1391