دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

همبازی های دوست داشتنی

1391/7/12 16:16
نویسنده : مامان زینب
860 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز بعد ازمدتها باران و خاله آزاده اومدند خونمون. باورم نمیشد که شما دو تا اینقدر تغییر کرده باشین. چقدر خوب با هم بازی می کردین. تقریبا به ما کاری نداشتین. هر چند که ما هر از گاهی میومدیم و بهتون سر می زدیم . گاهی جدا از هم بازی می کردین ولی تو یه اتاق. باران از یه وسیله به سراغ یه وسیله دیگه می رفت و تو هم بیشتر نگاهش می کردی. یه بار هم باران داشت به عروسکی که بغل تو بود غذا میداد و با هم حرف می زدین. الهی من فدای شما دو تا بشم با اون خاله بازی کردنتون. گاهی هم صداتون می رفت بالا و بعد تو میومدی و می گفتی : باران به من میگه من آقایم ولی من آقا نیستم من خانمم. بعد من هم می گفتم آره عزیزم تو خانمی شاید تو بازی تو بابا شدی؟ بعد تو هم با ناراحتی جواب میدادی: نه من بابا نیستم من دوست دارم مامان باشم. به باران می گفتیم: باران جون دیانا هم خانمه مثل تو. اون فسقلی هم می گفت: نه دیانا آقایه من خانمم!!!!!!!!!

بعد یه دفعه دیدم جیغ و داد تو بلند شد. باران هم پشت سبد لباسها روی زمین نشسته بود و هر چی تو می گفتی بلند نمی شد. باران روی عروسک تو نشسته بود و تو جیغ می کشیدی ( تا حالا ندیده بودم اینطوری جیغ بکشی) بعد هم که دیدی جیغ و دادت تو باران اثری نداره اومدی سراغ من که:  مامان باران نشسته روی میمونم بلند نمیشه. خلاصه از ما گفتن و از باران خانم جواب منفی شنیدن. بعد من پیشنهاد نقاشی دادم و دست تو رو گرفتم و رفتم دست باران رو هم گرفتم و به زور از روی میمون بلندش کردم و رفتیم تو اتاق تا نقاشی کنیم. تو هم دستت رو از من رها کردی و رفتی میمونت رو برداشتی. و البته نقاشیی هم نکشیدین.

موقع ناهار خیلی بامزه بودی. هی می گفتی به ما ناهار ندین خودمون بخوریم ما بزرگ شدیم. باران دست راست سعی می کرد با دست چپش بخوره خیلی بامزه بود. تو هم گاهی پلوها رو با چنگال می خوردی ولی پیشرفتتون تو غذا خوردن عالیه.

خلاصه موقع رفتن عروسکت ( ساناز) رو با دو تا توپ کوچولو داده بودی به باران و شنیدم بهش می گفتی : اینارو ببر بازی کن باز برام بیار. باران هم خوشحال عروسک خودش هم زیر بغلش با یه عروسک دیگه و دو تا توپ. بعد هم هی از دستش میافتادن. بالاخره رضایت داد که عروسک او هم پیش دیانا بمونه. قرار شد از بچه های هم مواظبت کنید تا دفعه بعد که همو ببینید. خیلی از کارتون خوشم اومد.

تا شب همش جریان نشستن باران رو روی میمون برامون تعریف کردی و ناراحت بودی. من ازت پرسیدم چرا باران روی میمون نشست؟ تو گفتی؟ باران میمون رو دوست نداره. بعد خودت ادامه اش دادی که باران نشست روی میمون تا اونو چاق کنه ( این فعلیه که خودت مصدرش روساختی، چاقوندن اصلاحی است که تو تو خونمون رواج دادی یعنی زخمی کردن و آسیب رساندن!!!!!!!!) بعد میمونم خراب می شد و من دیگه میمون نداشتم. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نيروانا
22 مهر 91 7:49
آخ كه اين خاله بازياي بچه ها چقدر شيرينه كه آخر همه شون هم به گيس و گيس كشي منجر ميشه ظاهراً. ببوسين باران و ديانا خانوم رو


قربونت عزیزم نیروانای نازنین رو ببوس مشهد اومدین ما رو بی خبر نذارین