دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

زلال باران

دیروز بالاخره مجالی شد تا تو به آرزویت برسی. برکت خدا از آسمان بارید و مشهد را تطهیر کرد. دانه دانه اش را شکر. چترهایمان را برداشتیم و به خیابان زدیم. تو مست مست با دانه های بارانی که به سقف صورتی ات می خورد، همخوانی می کردی. در چاله های آب می پریدی و عکس خودت را در جویهای روان از آب باران تماشا می کردی و می خندیدی. دیدن تو و باران و چتر صورتی ات با هم زیباترین منظره دیروزم بود. ...
8 آذر 1391

یه مهمون بهاری

سه شنبه این هفته یعنی 16 آبان 91 یکی از بهترین دوستان وبلاگی مان را از نزدیک زیارت کردیم. فریبا و نیروانای عزیز . مادر و دختری از جنس بهار، پر انرژی و شاد و خونگرم و صمیمی. روز دوشنبه که با فریبا جون تلفنی صحبت کردم دیانا و نیروانا هم با هم حرف زدن اون هم چه مکالمه ای بیش از نیم دقیقه ادامه نداشت. البته از طرف دیانا قطع شد وگرنه نیروانا جون حسابی اهل صحبت کردن پای تلفن بود. دیانا که گوشی رو قطع کرد به من گفت: چه دختر خوبی بود این نیروانا مامان!! مامان: آفرین چه زود فهمیدی که دختر خوبی بود.   خلاصه تمام شب تا قبل از خواب دیانا داشت برنامه ریزی می کرد. می گفت: من و نیروانا ( البته بیشتر می گفت دوست جدیدم ...
26 آبان 1391

من و خواب و دیانا

دیشب به شدت احساس خستگی و خواب آلودگی می کردم. زود سر و ته شام و مسواک و ظرفهای نشسته را هم آوردم تا به تختخوابم پناه ببرم. اما انگار دخترک زیبای من خوابش نمی آمد. مدتی است که اول در اتاق دیانا چرتی می زنم تا او خوابش ببرد و بعد از اتاقش بیرون می آیم. دیشب هم همین کار را کردم. و حالا باقی ماجرا... مامان: شب به خیر دخترم او را بوسیدم و در تختش گذاشتم و خودم هم پایین تخت خوابیدم تازه چشمهایم گرم شده بود که: دیانا: مامان من میخوام پیش تو بخوابم مامان: بیا عزیزم کمی قلت زد و دوباره بلند شد دیانا: من میخوام تو تختم بخوابم مامان: باشه عزیزم. فقط زودتر بخواب من خیلی خوابم میاد و هنوز تازه خوابم برده بود که : دیا...
15 آبان 1391

نقاش کوچولوی من

دیشب من رو نقاشی کردی. با همون رنگهایی(بنفش و صورتی) که دوست داری. اول یه دایره می کشیدی و بعد هم حسابی رویش را خط خطی می کردی و می گفتی موهات بلنده اومده تو صورتت. و یا یه دایره می کشیدی و می گفتی خراب شد و بعد باز همون خط خطی ها روی صورت مامان و باز هم می گفتی موهات بلند... این کار رو چند بار تکرار کردی و بعد هم یه خط پیچ پیچی کشیدی و گفتی این هم شانه و در عالم خیال شانه رو برداشتی و کشیدی روی موهای بلندی که برای من کشیده بودی و بعد هم کشیدی روی سرم و موهای من رو شونه کردی. ...
15 آبان 1391

زمین بازی و دیانا

سه ماه تابستان در انتظار رفتن به زمین بازی پارک ملت گذشت. و مااز اولین روز افتتاح زمین بازی جدید مشتری دائمی این محوطه بازی شدیم. رنگهای جذاب کفپوش ها و انواع سرسره و تاب و الاکلنگ و از همه مهمتر فواره های آب بازی و زمین ماسه که دیانای عزیزم از هیچ کدوم اینها نمی گذره. حالا ما سعی می کنیم جدا از وقتهایی که خودمون میریم پارک ملت و زمین بازی، هفته ای یکبار با دوستان گلمان قرار میذاریم و بچه ها را به آنجا می بریم . جای شما خالی به ما که خیلی خوش میگذرد. دیروز سر ظهر به همراه هم ( بابا و مامان و دیانا) به آنجا رفتیم. چون دیانا صبح دیر از خواب بیدار شده بود و صبحانه را هم دیرتر خورده بود برایش ناهار برنداشتم ولی تنقلاتی بود که ته دل کوچک...
14 آبان 1391

تلفیق کلمات

مامان و دیانا با آهن رباهای play magnet بازی می کردند. دیانا: مامان یه تِرَم بساز مامان: تِرَم چیه عزیزم؟ دیانا: یه تِرَم بساز دیگه! مامان: خوب برام توضیح بده من منظورت رو متوجه نمیشم. دیانا: همونی که یه روز رفتی منو گذاشتی پیش دایی مامان: من تِرَم رفتم؟؟!!! آها من حرم رفتم تو رو گذاشتم پیش دایی دیانا: آره ... حالا یه حرم بساز مامان: عزیزم حرم چیز نیست یه جایه. مثل مسجد ( دیانا رو تا حالا حرم نبردم) دیانا: خوب منو ببر حرم مامان: باشه عزیزم میبرمت دیانا: حالا یه حرم بساز!!!!!!!!! مامان: خوب حالا بیا یه چیز دیگه بسازیم من بلد نیستم حرم بسازم و بعد مامان شروع کرد به ساختن هرم مثل همیشه دی...
7 آبان 1391

دیانا به روایت دوربین

  تختخواب جدید دیانا جون دیانا و پاییز صورت تمشکی دیانا و عزیز دل مامان در حال فوت کردن قاصدک من و دخترم و پاییز هزار رنگ خسته از پیاده روی و یک خواب عمیق  تو را تا ابدیت دوست دارم عشق من دیانا گفت از من و مداد رنگیها عکس بگیر مامان موزه دارآباد ...
2 آبان 1391

دوستهای خیالی دیانا

این روزها ما چند تا بچه دیگه هم تو خونه داریم. نیکا یکی از اون دوستهای خیالیه که نمی دونم چرا همش تو توالت و در حال جیش کردنه. هر وقت دیانا میره توالت هی در میزنه و داد می زنه که نیکا بدو بیا بیرون من جیش دارم، جیشم داره میریزه و ما از این نیکا جون بهره ها بردیم برای راهی کردن دیانا به توالت. دومین دوست خیالی مامان نیکا است. به نام نازنین. البته دیانا همش این اسم رو فراموش میکنه و از من می پرسه. فکر نکنین که مامان نیکا خیلی بزرگتر از خودشه ولی دیگه مامانشه. بعدی نیره است که دیانا دائم تلفنی باهاش حرف میزنه حالا متن اون مکالمات تلفنی هم به جای خود بسیار شیرین و بامزه و آخری آنیا دختر این نیره است که باز دیانا جون اسمی که خودش اختراع کرده...
30 مهر 1391

ناهار اردکها

با دوست مهربونت آتوسا رفتیم پارک. بعد از کلی بازی تو زمین بازیه جدید پارک ملت من گفتم که بریم برای اردکها غذا بریزیم. تو یک دفعه به خودت افتادی که من براشون غذا درست نکردم و ... خاله فروغ و من گفتیم دیانا جون نون آوردیم که بدیم به اردکها ولی تو گوشت به این حرفها بدهکار نبود و گفتی الان براشون غذا درست می کنم و تو عالم خیال و در حین راه رفتن شروع کردی به غذا درست کردن و بعد هم دستت رو مشت کردی و صاف گرفتی جلوی بدنت انگار که یه چیزی تو دستت هست. آتوسا هم تو عالم خودش بود برگها رو جمع می کرد و هی به تو می گفت که برگ جمع کنی ولی تو قابلمه خیالی غذای اردکها رو ول نمی کردی. بهت گفتم دیانا جون اون قابلمه رو بده به من اگه دوست داری با آتوسا برگ جمع...
30 مهر 1391