من و خواب و دیانا
دیشب به شدت احساس خستگی و خواب آلودگی می کردم. زود سر و ته شام و مسواک و ظرفهای نشسته را هم آوردم تا به تختخوابم پناه ببرم. اما انگار دخترک زیبای من خوابش نمی آمد. مدتی است که اول در اتاق دیانا چرتی می زنم تا او خوابش ببرد و بعد از اتاقش بیرون می آیم. دیشب هم همین کار را کردم. و حالا باقی ماجرا...
مامان: شب به خیر دخترم
او را بوسیدم و در تختش گذاشتم و خودم هم پایین تخت خوابیدم تازه چشمهایم گرم شده بود که:
دیانا: مامان من میخوام پیش تو بخوابم
مامان: بیا عزیزم
کمی قلت زد و دوباره بلند شد
دیانا: من میخوام تو تختم بخوابم
مامان: باشه عزیزم. فقط زودتر بخواب من خیلی خوابم میاد
و هنوز تازه خوابم برده بود که :
دیانا: مامان بیا منو ناز کن
میخواستم نازش کنم تو تاریکی انگشتم خورد به لپش و دردش گرفت. بعد از کلی ناز و بوس و معذرت خواهی هنوز تازه خوابم برده بود که:
دیانا: مامان ... مامان ... لپم هنوز درد می کنه
مامان: (کاملا گیج) خوب میشه عزیزم بخواب فردا حتما بهتر میشه
و دوباره خواب و باز صدای دیانا
دیانا: مامان... مامان ... منو نگاه کن ... نشستم
مامان: دیانا بخواب... اگه خوابت نمیاد چراغ اتاقت رو روشن کنم بازی کنی من هم برم تو اتاقم بخوابم
دیانا: نه مامان خوابم میاد
و باز خواب ...
دیانا: مامان ... مامان... وقتی خوابم برد از اتاقم نرو بیرون...
مامان: دیانا جون من خیلی خوابم میاد بخواب عزیزم ( دیگه عصبی شده بودم)
و...
دیانا: مامان ... مامان.. این نیکا رو نگاه کن.. اومده روی متکای من خوابیده نمیذاره من بخوابم
(نیکا دوست خیالی دیانا)
مامان: نیکا پاشو سر جای خودت بخواب اصلا برو تو چادر بخواب تا دیانا هم بخوابه...
دیانا در حالیکه با دست اشاره می کرد و رو به دوست خیالی اش...
دیانا: پاشو نیکا برو اونجا ...اِ می خوام بخوابم برو تو تختت...!!!!!!!!!!
و نمیدانم کی بیدار شدم و دیدم دیانا دوباره برگشته کنار من و خوابش برده. دیانا را به تختش برگرداندم و رفتم که واقعا بخوابم...