نمی خوام عروس بشم
دو شب پیش رفتیم عروسی. مثل همیشه دیانا خوشحال و بی صبر برای دیدن عروس و رقصیدن و بودن در کنار آدمهایی که دوستشان دارد.
بالاخره عروس و داماد وارد شدند و بعد هم مشغول رقصیدن شدند و دیانا محو تماشای آنها ... لحظاتی بعد دیدم دارد در میان آن همهمه چیزی در گوشم زمزمه می کند. دقیق تر گوش سپردم ، دخترم می گفت : نمی خوام عروس بشم. الهی من فدات شم عزیزم این جمله را تا آخر شب چند بار تکرار کرد. دلیلش را نمی دانم ولی موقع گفتن این جمله خیلی متفکر و گرفته بود.
مامان همیشه دوستت داره عزیزم حتی لحظه هایی که یادش میشه اینو یادآوری کنه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی