دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

دو سال و چهار ماهگی دیانای عزیزم

1391/3/6 7:59
نویسنده : مامان زینب
424 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم دیروز دو سال و چهارماهگیت تمام شد. هر لحظه خدا رو شکر می کنم که تو در کنار من هستی. دیشب با خودم فکر می کردم که انگار خیلی بیشتر از این دوسال می شناسمت خیلی دورتر خیلی عمیق تر. این دو سال فقط بخشی از یک تاریخ بسیار کهن تر است از آشنایی من و تو از عشقی که بین ما است. خیلی دوستت دارم. وقتی کتاب "حدس بزن چقدر دوستت دارم" را با هم می خوانیم تو آنقدر به وجد می آیی که نمی توانی خنده های بلند و شیرینت را کنترل کنی. و من از شادی لحظه های شاد با تو بودن لبریز می شوم. خدایا هزاران بار سپاس

عزیز دلم این روزها خیلی بیشتر از قبل اجتماعی شده ای و مخصوصا شبهای جمعه که به خانه مامان بزرگ می رویم دیگر نمی گویی " من بوس نمیدم" و حتی با مامان بزرگ ( مادر بزرگ ابوذر) هم راحت تر برخورد می کنی و نزدیکش می روی و دائم در حال شعر خواندن هستی. خصوصا این شب جمعه که تولد مامان بزرگ هم بود و تو برایش شعر تولدت مبارک رو خوندی. البته خیلی با مزه بود سر سفره بودیم و تو بلند شدی رفتی کنارش وایستادی و شروع کردی به خوندن. بعد هم چند تا شعر دیگه.

اما هنوز هم وقتی بچه کوچولو های هم سن و سالت و حتی کمی کوچک تر از خودت با هیجان به طرفت میان ازشون فرار می کنی و زود میگی " بغلم کن" و در بعضی موارد کشیدنها و هول دادن ها می زنی زیر گریه.

خوب دیگه به سلامتی میری توالت جیش می کنی و البته یکی دو بار بیشتر موقع خواب از دستت در رفته. فدای سرت عزیز دلم

بازی بازی و باز هم بازی فقط دلت می خواد بازی کنی و خونه مادربزرگه تماشا کنی. باورت میشه از سیب زمینی سرخ کرده گذشتی که خونه مادربزرگه نگاه کنی. دیروز عصر با بابایی رفتیم پارک و تو باز شهربازی رو دیدی و فیلت یاد هندستون کرد. هر چی می خواستیم با باران و بهار جون قرار بذاریم که چند نفری برین اونجا نشده و بابایی دیروز رفت و بلیت خرید و سه تایی با هم رفتیم شهر بازی. اول از همه یک ماشین آبی کرایه کردیم و تو نشستی تو اون حسابی خوشحال و خندون. بعد هم رفتی استخر توپ ولی از سر و صدای بچه ها و شیطونی هاشون همون دم در بابا چند باری تو رو انداخت تو توپها ولی بیشتر فرار می کردی. بعد رفیتم دو تایی با هم دایناسور سوار شدیم که می چرخید و بالا و پایین می رفت. اولش که نمی خواستی سوار بشی ولی بعد خیلی خوشت اومد و از همون بالا هم بقیه دایناسورها رو نگاه می کردی و میگفتی "مامان این دایناسوره ناراحته" الهی فدات شم که هر چی رو می بینی اول نگاه می کنی ببینی حالش چیه خوشحاله ناراحته... و به قول بابایی بیشتر ناراحتی هاشون رو می بینی.

دیانا سوار چرخ و فلک در حال سیب زمینی خوردن

 

خوب آخرش هم رفتیم سوار چرخ و فلک بزرگ مشهد شدیم. وقتی به بالاترین قسمتش رسید مثل همیشه دست و پای من شل شده بود و ترسیده بودم و هر چی با تو حرف می زدم و سعی می کردم حواست رو به دور و بر پرت کنم نشد که نشد تو ترسهای منو گرفتی و البته شاید خودت هم از اون ارتفاع زیاد ترسیدی و گفتی : پیاده شیم!!!!!!!!!!!!


دیانا سوار چرخ و فلک در حال سیب زمینی خوردن

بعد از پارک اومدیم بیرون رفتیم برات یک جفت کفش کتونی صورتی خوشگل خریدیم. طبق معمول همیشه توی مغازه پوشیدی و در نیاوردی و من هم مثل همیشه کفشهای کهنه رو گذاشتم تو جعبه کفشهای نو!!

وسط راه یک دفعه یاد کفشهای کهنه افتادی و گفتی : مامان کفشهای خاکستری رو تو مغازه جا گذاشتیم. گفتم نه عزیزم دست منه و بعد همون جا وسط شلوغیها وایستادی و شروع کردی به درآوردن کفشهای نو و میخواستی که همون خاکستریها رو بپوشی و البته که پوشیدی.

بعد هم شب اومدی خونه و پای تلفن همه چی رو برای دایی و زن دایی تعریف کردی. و اونها هم حسابی به وجد اومده بودن از این همه حرف زدن و البته خوب حرف زدن تو پای تلفن.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان زینب
17 خرداد 91 15:25
سلام عزیز
اومدم وبلاگتو یه گاه کلی انداختم یکم عکسای دخترتو دیدم و لذت بردم بعد میام با حوصله پستات رو میخونم


مرسی عزیزم دوست دوست شدیم؟