دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

سازه های خمیری دیانا جونم

دیروز میخواستم تلفنی با یک دوست صحبت کنم برای اینکه دیانا رو هم سرگرم کنم بساط خمیربازی رو فراهم کردم و دیانا سخت مشغول شده بود. یکی دو بار اومد سراغم ولی خیلی جدی کار می کرد و بعد هم دو تایی با هم کلی خمیربازی کردیم . دیروز دیانا خیلی متفاوت با همیشه خمیربازی کرد و اصلا دوست نداشت اونها رو جمع کنیم. این هم عکس سازه های دیانا جونم. یک خورشید   یک حوض آبی با ماهی سیاه یک گل- خمیر آبی روشنه و قهوه ایه برگهای گل هستند . الهی فدای اون دید هنریت بشم  عزیزم این هم یک نی نی - اون خمیر آبیه موهای نی نی  است                   ...
22 خرداد 1391

مامان دیانای من

تازگی ها دیانا می خواد مامان و بابای همه رو مشخص کنه. هی میگه تو مامان منی و مامان جون مامان بابا ابوذر و یا خاله فاطمه مامان بهار و ... . چند روز پیش از من پرسید مامان تو کیه مامان؟ و من بعد از یک مکث طولانی چون نمی دونستم چی باید بگم گفتم من مامان ندارم عزیزم. بعد دیانا گفت ولی بابا مامان داره. و باز دیروز اومد و گفت : تو مامان و بابا نداری مامان؟ و من گفتم نه. دیانا گفت : من مامانت میشم!!!!!!!!! دلم آروم گرفت حس عجیبی داشتم یادمه تو حاملگی همش فکر می کرد این روح مامانمه که می خواد در غالب یک نوزاد یک بچه به من برگرده. حالا دخترم به من میگه من مامانتم. تو بهترین مامان دنیایی عزیزم برای من. بغلش کردم و بوسیدمش گفتم عزیزم تو دختر من هست...
21 خرداد 1391

مرسی مامان که گریه کردم

عزیز دلم هر وقت گریه می کنی و می بینی من راحت و آروم نشستم و هیچ چی نمی گم یا درباره موضوعات متفاوت از گریه تو حرف می زنم تو هم کم کم آروم میشی و بعد در حالی که دماغت رو بالا می کشی و اگه یه دستمال دور و برت باشه اونو پاک می کنی و می گی : مرسی مامان که گریه کردم!!!!!!!!!! اوایل فکر می کردم می خوای بگی ببخشید مامان که گریه کردم ولی حالا دیگه اینجوری فکر نمی کنم همون مرسی خیلی به جا و با حاله چون این حرف رو وقتی میزنی که احساس می کنی فضا برای گریه کردن هم هست و تو می تونی گریه کنی. الهی مامان فدای اون حرف زدنت بشه عزیز دلم.( قابل توجه مامان زینب کوچولو که من مرسی که پرسیدم رو از دخترم گرفتم) ...
20 خرداد 1391

بابایی دوستت دارم

دیانا گفت و مامان نوشت بعد هم خودش دور تا دور نوشته مامان نامه نوشت برای همه کس و همه چیز.   برای بابا ابوذر نامه دوست دارم عاشقتم قربونتم بارنی رو دوست دارم. ( بارنی عروسک دیانا است) مرسی که کار می کنی تا برام پاستیل بخری. ...
17 خرداد 1391

دیانا در سفر- جنگل پاقلعه

تصمیم گرفتیم تعطیلات خرداد رو با دایی و خاله بریم جنگل. دیانا از یک هفته قبل هر روز صبح که خواب بیدار میشد با خوشحالی می پرسید پس کی میریم جنگل؟ یا می گفت: مامان تو جنگل شیر هم می بینیم یا من دوست دارم ببر ببینم، آخ جون میریم جنگل و یا از شدت هیجان و کم صبری برای دیدن جنگل گریه می کرد. عزیز دلم راهی شدیم و تو دوست داشتی همش پیش بهار و زن دایی باشی و کمتر تو ماشین ما بودی. گاهی خیلی دلت تنگ می شد و یه سر میومدی.خیلی دوست داشتی همه دور هم باشیم ولی خوب تو راه امکانش نبود. بعد موقع ناهار یا زمانهای دیگه که دور هم جمع بودیم تو با خوشحالی می گفتی : همه با هم هستیم، یا همه دور هم نشستیم. با مسافرت عید یعنی همین سه ماه پیش خیلی فرق کرده بو...
16 خرداد 1391

تولد باباجون مهربون دیانا

دیشب تولد باباجون بود. کیک درست کردیم و دیانا هم برای باباجونش نقاشی کشید. به گفته خودش یک کیک کشیده با شمع های آبی و اون خطهای دوروبرش هم تزئینات کیکه. و چند تا جمله قصار هم کنارش مشق نوشته ( باز هم به گفته خودش) و معنی این نوشته اینه که : باباجون دوست دارم عاشقتم و کیکت خیلی خوشگله. خلاصه من هم عجب عروسی بودم اومدم یک کیک خوشگل در نبود مادرشوهرم درست کنم ( چون برای همه تولدها او کیک می پزه و حالا رفته مسافرت )که چه کیکی شد!! دستور همون دستور همیشگی بود ولی یک ذره پف نکرد و کم مونده بود مثل کاغذ بچسبه به ته بشقاب و خامه رو هم مثل همیشه روی یخ هم زدم ولی اصلا خودش رو نگرفت شل و وارفته بود. هر جور بود با همون چیزهایی که داشتم...
8 خرداد 1391

دو سال و چهار ماهگی دیانای عزیزم

عزیز دلم دیروز دو سال و چهارماهگیت تمام شد. هر لحظه خدا رو شکر می کنم که تو در کنار من هستی. دیشب با خودم فکر می کردم که انگار خیلی بیشتر از این دوسال می شناسمت خیلی دورتر خیلی عمیق تر. این دو سال فقط بخشی از یک تاریخ بسیار کهن تر است از آشنایی من و تو از عشقی که بین ما است. خیلی دوستت دارم. وقتی کتاب "حدس بزن چقدر دوستت دارم" را با هم می خوانیم تو آنقدر به وجد می آیی که نمی توانی خنده های بلند و شیرینت را کنترل کنی. و من از شادی لحظه های شاد با تو بودن لبریز می شوم. خدایا هزاران بار سپاس عزیز دلم این روزها خیلی بیشتر از قبل اجتماعی شده ای و مخصوصا شبهای جمعه که به خانه مامان بزرگ می رویم دیگر نمی گویی " من بوس نمیدم" و حتی با مامان بزر...
6 خرداد 1391

دیانا در دو سال سه ماهگی

امرزو یعنی پنجم اردیبهشت هزار و سیصد و نود و یک دیانای عزیز من دو سال و دو ماهش تمام شد. حالا دیانا با دو ماه پیش تفاوت بسیاری کرده است. علاقه زیادی به انجام کارهایش به صورت مستقل دارد. خودش دستهایش را بشوید یا شلوارش را بپوشد و ... حدود هفتاد تایی کلمه فارسی بلده بخونه و یکسری اسم حیوانات و تا حدی اعضای صورت را هم به زبان انگلیسی می داند. ولی موقع تماشای برنامه های آموزشی به زبان انگلیسی کلمات را به سرعت تلفظ می کند و یا از من معنی آنها را می پرسد که خیلی هم دوست دارد. عاشق دیدن بارنی و خونه مادربزرگه است. خیلی خاله بازی رو دوست داره و عاشق عروسکهای قد و نیم قدشه!!! از زبان عروسکها و اشیا و همه چیز حرف می زنه و خواسته ه...
27 ارديبهشت 1391

ترسهای دیانایی

حکایتی است بزرگ کردن بچه. هر روز با رویه ای از خودت در زندگی از بچگی تا همین حالا که مادر هستی، مواجه می شوی. نمی دانم اینها را من به دیانا یاد داده ام یا از وجودش سرچشمه می گیرد. حالا به قول معروف عقلش بیشتر می رسد و دیگر احساسش این می شود که نه بابا همه جه هم امن نیست و تمام امنیتش را در من و بودن با من می جوید. عزیز دلم عمرم جونم عشقم، دیانا، این روزها بیشتر از پیش می خواهی که بغلت کنم. امنیتت را در متکایی می بینم که با خودت تمام خانه راهش می بری و هر جا که در نزدیکتر نقطه به من باشد دراز می کشی و سرت را بر روی بالش راه راهت می گذاری و مرا تماشا می کنی و بی وقفه و بدون هیچ دنباله ای می گویی : مامی!!! وقتی ظرف می شویم و ظرفها به ه...
27 ارديبهشت 1391