دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

شب و روز عید

سفره هفت سین رو دوست دارم. حال و هوای عید نوروز رو هم خیلی دوست دارم.با وجودی که کوچکترین عضو خانواده خودم هستم ولی دلم می خواد یک شب عید خواهرم و برادرهامو با خانواده هاشون دعوت کنم و شام عید درست کنم و همه رو دور هم جمع کنم. ولی خوب هنوز که نشده شاید سال آینده. ولی امسال عید چون مثل همیشه سال تحویل خونه مادربزرگ شوهرم بودیم من هم شب عید سفره انداختم و خانواده شوهرم رو گفتم که بیاین دور هم باشیم و عکس بگیریم. خیلی خوب شد. حسابی به همه خوش گذشت و خودم خیلی حس خوبی داشتم. کلی عکاسی کردیم و آجیل و شیرینی و میوه خوردیم و بعد هم چون شب تولد جاری جونم بود کلی رقصیدیم و دیانا چقدر رقصید و همه رو خندوند. از صمیم قلبم برای همه دعا کردم. برای ...
14 فروردين 1391

آخرین برف سال

خیلی قشنگ بود خدای مهربون آخر سال تو مشهد و حتما خیلی جاهای دیگه از ایران نعمتش رو به هر چه زنده و رستنی بود تمام کرد و قشنگترین برف سال روز بیست و هشتم اسفند بارید. آنقدر زیبا بود که دلت می خواست زیر بارش این برف قشنگ با دانه های بی نهایت سفیدش همساز شوی و برقصی. مثل هر روز برفی دیگه دیانا برای برف بازی رفت بیرون. به ابوذر گفتم دوربین رو هم ببر و از دیانا تو این برف قشنگ عکس بگیر که دیانا سر و صداش دراومد که عکس نگیر من عکس دوست ندارم و ... که ما هم بی خیالش شدیم. خلاصه دختر قشنگم کلی برف بازی کرده بود و کلی برف رو خودش ریخته بود و بعدش هم رفته بود خونه باباجون و بعد از یک ساعتی دوباره با بابا جون و مامان جون رفته بود برف بازی. ...
1 فروردين 1391

حرفهای آخر سال90

عزیز دلم دیانا امروز فقط میخواهم باتو حرف بزنم با تو که در این سه سال لحظه لحظه ام را نفس کشیدم. باورت نمیشود که حتی وقتی به خواب میرفتی دلم برایت تنگ میشد. عزیزم خیلی دوستت دارم و نمی توانم خوشحالی ام را از حضور تو در کنارم با کلمه بیان کنم. من هم یک انسانم با تمام خسته شدنها و بی حوصله گیها و ناراحتی و شادی و شور و ... هر چه که جوهره وجود آدمی است ولی باز هم خوشحالم و شاکر لحظه به لحظه با تو و ابوذر بودن. امیدوارم سال خیلی خیلی خوبی داشته باشی. سالی پر از برکت پر از شادی پر از سلامتی و پر از خنده برای تو و تمام بچه های ایران زمین و تمام بچه های کره زمین آرزو می کنم. امیدوارم و می خواهم که امسال هم نهایت تلاشم را برای پرورش و تعلیم...
28 اسفند 1390

چهارشنبه سوری 90

عزیز دلم دیانا روزهای پایانی سال و مامان حسابی مشغول کارهای قبل از عید. هر چند که سعی کردم خونه تکونی رو زود شروع کنم ولی کارهای دیگه موند برای همین خیلی وقت نمی کنم برات بنویسم. چهارشنبه سوری رفتیم شاندیز با دایی ها و خاله تو و عمه ها و عموی مامان بودیم. من از اول هفته تو رو برای اون شب آماده کردم برات توضیح دادم که از روی آتیش میپریم فشفشه روشن می کنیم و بچه ها ترقه میندازن که خیلی صدا داره و وقتی چیزی رو با خنده و شادی برات تعریف می کنم تو هم میخندی و منتظرش میمونی تا که روزش بیاد. و این توضیح قبل از وقوع خیلی خوب جواب میده و از ترسها و نگرانی ها کم می کنه. خلاصه که با بابایی از روی آتیش پریدی و تو بغل دایی کلی تخمه خوردی و وقتی هم ت...
25 اسفند 1390

بالرین کوچک من

عزیزم عاشق موسیقی و رقصی. اینقدر قشنگ خودت رو پیچ و تاب میدی که به نظر مامان زیبا ترین بالرین کوچک دنیایی. دیروز سی دی سیاوشان رو گذاشته بودم ( این سی دی منتخبی از آهنگهای تاپ قدیمی است) و تو خیلی با اون حال کردی. یه آن تو اتاق بودم که متوجه شدم تو چقدر بی سر و صدایی و اصلا دنبالم نیومدی. آروم آروم اومدم تو هال دیدم با آهنگ نمیشه قصه ما رو ... از محمد نوری داری باله می رقصی. قلبم داشت از تو سینه ام بیرون می پرید تا منو دیدی گفتی : مامان تو هم برقص. من هم شروع کردم مثل تو به رقصیدن و چقدر دو تایی با هم خوش بودیم و من مفتون رقص تو عزیزکم. وقتی خواستم یواشکی ازت فیلم بگیرم برای بابایی تو دیدی و نرقصیدی. ولی بعداز اون هم همه آهنگها رو دنبال می ...
16 اسفند 1390

معنی های متفاوت

یه روز داشتیم با هم نقاشی می کشیدیم عزیزم. تو ماژیک سیاه رو که خیلی دوست داری برداشتی و به من گفتی : مامان اینو مزه کن ببین رنگ داره؟ بعد هم خودت سریع درش رو باز کردی و روی کاغذ کشیدی و گفتی :آره رنگ داره. الهی فدات شم مزه کردن تو یعنی همون امتحان کردن؟؟!!! خودکارهایی که فشاری هستند رو خیلی دوست داری و وقتی فشارشون میدی و نوکشون میزنه بیرون میگی : روشن شد!! و باز دوباره دکمه شو فشار میدی و میگی : خاموش شد مامان!! قربونت بشم که با چه هیجانی اینکار رو می کنی. ...
16 اسفند 1390

مکالمه های چرایی؟؟؟؟

این روزها در مکالمات ما و دیانا کلمه "چرا" سرریز می شود است.  یک نمونه اش را در زیر می نویسم. دیانا: مامان به من غذا میدی؟ مامان: بله عزیزم برات پلو کشیدم سرد بشه بهت میدم دیانا: چرا؟ مامان: چرا چی؟ دیانا: چرا سرد بشه؟ مامان: چون داغه عزیزم دیانا: چرا داغه؟ مامان: چون روی گاز بوده با آتیش پخته دیانا: چرا پخته؟ مامان: چون غذا درست بشه و دیانا بخوره دیانا: چرا دیانا بخوره؟ مامان: دیانا جونم غذا بخوره تا قوی بشه دیانا: چرا دیانا بزرگ بشه؟ ............ ...
16 اسفند 1390

دیانای کنجکاو و شیطون

کلمه "چرا" در هر جمله دیانا پررنگ ترین کلمه است که به دفعات زیاد تکرار میشه. درباره هر چیزی سوال می کنه و سوالهاشو دائم تکرار می کنه و ما سعی می کنیم با حوصله جوابش را بدیم و گاهی هم با سوالی دیگه به او جواب میدیم. راستش بعضی وقتها خیلی سخت میشه. دیانا جونم میخواد از همه چی سر در بیاره. یه روز که من داشتم با تلفن صحبت می کردم او هم رفت بالای صندلی و شروع کرد به فضولی کردن به وسایل روی میز. وقتی ازش پرسیدم دیانا داری چکار می کنی گفت" دارم بررسی می کنم" دهنم از تعجب وا افتاد. یا وقتی من و بابایی با هم حرف میزنیم میدوه وسط و میگه " شما دو تا دارین چی میگین؟" و خلاصه می خواد از همه چی سر در بیاره و وقتی هم بخوای طفره بری و بهش نگی هی سو...
13 اسفند 1390

گریه های عجیب و غریب دیانا

این روزها گاهی دیانا جونم برای چیزهای عجیب و غریبی گریه می کند البته از دید ما آدم بزرگها. اون روز هم مثل روزهای دیگه میخواستم ورزش کنم و البته به دیانا هم قول داده بودم که بعد ورزش براش خونه مادربزرگه رو بذارم. وقتی اومدم تلوزیون رو روشن کنم دیدم برق قطع شده. گقت مامان ورزش کن دیگه. گفتم نمی تونم سی دی ورزشم رو بذارم برق قطع شده و بعد هم کلید لامپ رو بالا و پایین کردم و مثلا براش توضیح دادم که لامپ با برق روشن میشه و حالا که برق نیست لامپ هم روشن نمی شه و ... که زد زیر گریه مثل ابر بهار اشک میریخت که : "حالا چیکار کنیم؟ بگیم بابا برق بیاره برامون. چرا برق رفته؟ کجا رفته؟ مامان نمی تونه ورزش کنه و ..." من که همینطور هاج و واج مونده بودم و ا...
6 اسفند 1390