دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

قصه توالت رفتن دیانا

هفته ای که گذشت خیلی سرم شلوغ بود و نتونستم چیزی پست کنم. یک پروژه بزرگ داشتیم- از پوشک گرفتن دیانا!!!! با توجه به اینکه دو بار قبل کاملا شکست خورده بودم می ترسیدم شروع کنم و باز با شکست مواجه بشم. نه اینکه شکست خوردن چیز بدیه این من بودم که با اون باورهای ایده آل گرایانه ام تحملش رو نداشتم و خدا کنه بتونم تفکرم رو تغییر بدم و این ایده آل گرایی رو به دیانا منتقل نکنم. فکر می کردم این چیزیه که من از انجامش ناتوانم و جالب اینجاست که دیانا رو خیلی دخیل نمی دیدم مثل همیشه همه چیز رو به خودم نسبت میدادم، عجب آدمی هستم!!! برای همین از چند هفته قبل دوباره لگن رو راه انداختم و چون دیانا اصلا دوست نداشت وارد محیط توالت بشه سعی کردم که اونجا رو ب...
22 ارديبهشت 1391

دشت شقایق

دیروز هوایی بود عجیب مست بهاری. وقتی می گم چه هوایی!! دیانا می گه مست و ملنگه مامان!! البته این هم جمله خودمه و طوطی کوچک من اونو تکرار می کنه. خلاصه دایی و خاله مریم بانی خیر شدند و ما رو بردند یک دشت پر شقایق باورم نمیشد اینقدر نزدیک باشه و اینقدر قشنگ. خدا هم کم نگذاشت و یک بارون قشنگ هم فرستاد تا حال و هوای ما را دو چندان بهای کند. دمش گرم!!!!!!! جای ابوذر عزیزم خالی بود. وسط هفته بود و مرد من سخت مشغول کار. خدا توان و قوتش را دو چندان کند. امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی عزیزم. ...
18 ارديبهشت 1391

یک روز قشنگ

بعد از ظهر دوازده فروردین 1385 بود که به اتفاق خانواده ها رفتیم محضر و عقد کردیم بعد هم دوتایی دست تو دست هم رفتیم کوهسنگی و کلی خوش گذشت. هنوز رنگ آسمون اون روز رو یادمه و من با اون مانتو و شلوار سفید در کنار تو چقدر روشن بودم. عزیز دلم ابوذر عزیزم هزار بار بلندتر از آن روز فریاد می زنم که دوستت دارم و خوشحال که عهدم را در زمین با تو تکرار کردم که معتقدم همیشه با من بوده ای و خواهی بود. دیروز یک کیک خوشمزه پختم و با دیانا جونم لباس قشنگ پوشیدیم( به قول دیانا) و آهنگ شاد گذاشتیم. ابوذرم آمد و من و دیانا می رقصیدیم. خوشحال شد خستگی اش فرو نشست. خدا قوت مرد من ...
13 ارديبهشت 1391

یک نمایش دیگر

دیروز به هر زحمتی بود رفتیم نمایش عکاسخانه. توی تبلیغاتش من عکس یک بچه رو دیدم و گفتم باید دیانا رو ببرم. دیانا کمی از فضای تاریک و صداهای بلند داخل آمفی تئاتر می ترسید و دائم می گفت بریم خونه و ما مجبور شدیم بیایم بیرون ولی هنوز بیرون نیومده بودیم باز می گفت بریم تو تئاتر ببینیم. ما هم رفتیم همون دم در تکیه دادیم به دیوار وایستادیم تا اگه دیانا باز بهانه آورد مزاحم بقیه نشیم و البته دیانا جون با صدای بلند هم دائم سوال می کرد. "غلامرضا کجا رفت؟ اون مردها کی میان؟ دریا می خوام؟ بعد از دریا چی میاد؟ و ..." خلاصه آخر تئاتر یک دونه شکلات به دیانا دادم و گفتم برو بده به غلامرضا( شخصیت اصلی نمایش یک پسر بچه بود به نام غلامرضا) دیانا بغل بابایی رف...
13 ارديبهشت 1391

یک نمایش دیگر

دیروز به هر زحمتی بود رفتیم نمایش عکاسخانه. توی تبلیغاتش من عکس یک بچه رو دیدم و گفتم باید دیانا رو ببرم. دیانا کمی از فضای تاریک و صداهای بلند داخل آمفی تئاتر می ترسید و دائم می گفت بریم خونه و ما مجبور شدیم بیایم بیرون ولی هنوز بیرون نیومده بودیم باز می گفت بریم تو تئاتر ببینیم. ما هم رفتیم همون دم در تکیه دادیم به دیوار وایستادیم تا اگه دیانا باز بهانه آورد مزاحم بقیه نشیم و البته دیانا جون با صدای بلند هم دائم سوال می کرد. "غلامرضا کجا رفت؟ اون مردها کی میان؟ دریا می خوام؟ بعد از دریا چی میاد؟ و ..." خلاصه آخر تئاتر یک دونه شکلات به دیانا دادم و گفتم برو بده به غلامرضا( شخصیت اصلی نمایش یک پسر بچه بود به نام غلامرضا) دیانا بغل بابایی رف...
13 ارديبهشت 1391

دیانا و باران

دیروز باران و خاله آزی اومدند خونه ما و این دفعه دیانا و باران چقدر قشنگ با هم بازی می کردند وای خدای من دخترامون بزرگ شدند داشتن خاله بازی می کردن و به ما هم کاری نداشتند. آزی می گفت ازشون فیلم بگیریم ولی من دلم نیومد بازیشون رو خراب کنم چون تا دوربین رو ببینن دیگه از کارشون دست می کشن. ولی نزدیک ظهر که شکمشون خالی شده بود و خسته بودن دیگه بهونه گیر شدن و هی نوبتی به بهانه های مختلف گریه می کردن. قربونتون برم که اینقدر بی پرده و شفافید.
13 ارديبهشت 1391

گریه های دیانا

عزیزم این روزها برای هر چیزی گریه می کنی. چرا مامان جون رفت. چرا رفتی دستشویی. بشقاب صورتی کجاست. چرا نیستی. چرا هستی. چرا لالایی تموم شد. چرا کتاب به آخر رسید. چرا بعد از سه چهار بار گوش دادن به قصه شب لپ تاپ رو خاموش کردی. چرا بابا اومد یا نیومد و هزار و یک چرای دیگه از این دست. من سعی می کنم حواس تو رو پرت کنم به چیزهای دیگه که اغلب هم خوب جواب میده و یا برات شعر می خونم یا کتاب که این هم زود جواب میده و چون دوست داری ادامه اش رو بفهمی چیه ساکت می شی. و گاهی هم بی توجه میشم یعنی من که نشنیدم تو گریه کردی!!! عزیز دلم مامان بی نهایت دوستت داره  ...
10 ارديبهشت 1391

این روزهای ما

این روزهای ما به بازی و خواندن کتاب و دیدن اسلایدها و کلیپ های آموزشی، گوش دادن به موسیقی و قصه و رفتن به طبیعت و بهره جستن از بهار می گذرد. مامان زینب از هر فرصتی برای بردن دیانا به جمع بچه ها استفاده می کند. دیروز وقتی دیدم دو قلوهای همسایه می خوان با مامانشون برن زمین بازی و توپ بازی کنن، من هم دست دیانا رو گرفتم و بردم همون زمین بازی تا دیانا جون هم با همسن و سالهای خودش بازی کنه. هر چند که سه تا نی نی بامزه بیشتر به مامانها چسبیده بودند ولی باز هم غنیمت بود.
5 ارديبهشت 1391