دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

خورشیدی درون تو

امروز از اون روزهای گرم تیر ماه بود که از همون اول صبح خودش رو نشون داد. روی مبل کنار هم نشسته بودیم و من می خواستم یک برنامه تلویزیون رو ببینم. بلوزت رو داده بودی بالا و سرت رو گذاشته بودی رو پای من و هی دلت رو ماساژ میدادی. بعد رو کردی به من و گفتی : مامان پرده رو بکش تو دلم آفتاب افتاده خیلی گرمه. نگاه کردمت، هیچ نوری از خورشید عالم تاب روی تو نبود. دست زدم به دلت داغه داغ بود، دمای بدنت بالا بود. می دونستم که گرمایی ولی نه اینقدر. الهی فدات شم که خورشید وجودت تو رو اینقدر گرم کرده بود و خودت می گفتی آفتاب تو دلم تابیده... شاید همون شبکه خورشیده یا به عبارتی چاکراه سوم همه آدمها.  چقدر شما بچه ها چیزی بلدین و انگار ما آدم بزرگها...
8 تير 1391

شیرین زبون زرنگ

داره نقاشی می کشه بهش میگم یه گل برای بابا بکش عصر که اومد بهش نشون بده خوشحال بشه. یک گل کوچولو میکشه و بعد میگه مامان این مال تو. دوست دارم برای تو بکشم. ازش تشکر می کنم و قربون صدقه اش میرم. بعد یک گل بزرگتر رو که قبلا با همکاری هم کشیدیم نشون میده و میگه این مال بابا. میگم این بزرگتره مال من کوچکتر ( فقط مقایسه بود بدون هیچ ناراحتیی) . میگه اگه گلت رو آب بدی بزرگ میشه و بعد چند تا خط آبی دور و بر گل می کشه و میگه آبش دادم بزرگ میشه...
5 تير 1391

مشهد بارانی من

خواب بودم نیمه های شب با صدای باران از خواب بیدار شدم. باورم نمی شد یکی دو روز بود که هوا محشر بود نمی باران می آمد و ابری و بادی خنک و بعد باز آفتابی بی رمق انگار نه انگار که این روزهای پایانی خرداد است و آن نیمه شب و آن باران تند شروع تیر ماه بود. هوا خنک خنک بود و سرمای دلچسبش آدم را وادار می کرد تا پتو را به دور خودش بپیچد. این روزها مشهد حال و هوای دیگری دارد. این همه باران این همه لطف از تو است یا لطیف. کاش این لطافتش رخنه کند در دل همه آدم هایی که عاشق بارانند حتی آنهایی که باران را دوست ندارند. این روزها را از دست ندادیم با دیانا به پارک می رفتیم و از هوای ابری و نسبتا خنک روزهای آخر خرداد و اول تیر استفاده کردیم. دیروز هم با دو...
2 تير 1391

دیانا و متکا

یکی بود یکی نبود. یه دیانا بود و یه متکا. البته اون متکا از اول متکای دیانا نبود. دیانا عاشق رویه راه راه متکای مامان و باباش بود و تا مدتها متکای مامان و بابا رو مال خودش میدونست و متکای خودش رو میداد به مامان. رویه متکای دیانا گل گلی بود. از مامانش می پرسید : مامان تو گل گلی دوست داری یا راه راه و مامان می گفت : هر دو. و دیانا می گفت: من که راه راه دوست دارم... خلاصه اینطوری شد که مامان یه رویه راه راه مثل متکای خودش برای متکای دیانا هم دوخت و حالا ... و حالا دیانا با متکای راه راه خودش همه جای خونه رو دور میزنه. وقتی مامان تو آشپزخونه داره ظرف میشوره یا غذا می پزه دیانا هم متکای راه راه رو میاره و همون جا کف آشپزخونه روی سرامیک...
31 خرداد 1391

صبر کن دیانا...

دیانا با عجله میاد تو آشپزخونه. دیانا: مامان آب میخوام. میشه به من آب بدی. مامان: یک کم صبر کن دخترم دستم بند... بهت میدم دیانا: صبر . صبر . صبر . صبر... خیلی صبر کردم آب بده ( واژه صبر را با خودش تکرار می کند. انگار صبر را دهانش مزه مزه می کند و بعد حوصله اش سر میرد. صبر کردن از جنس دیانا تجربه ای متفاوت است)   ...
31 خرداد 1391

معیارهای دیانا

داریم نقاشی می کشیم. دیانا:مامان یه نی نی بکش مامان: من دوست دارم یه نی نی بزرگ بکشم ... و مامان شروع می کند به کشیدن دیانا: مامان نی نی خیلی بزرگه مامان: آره بزرگه عزیزم دیانا: میتونه از پله ها بره بالا مامان: تو میگی میتونی؟ دیانا: نی نی بزرگا از پله ها میتونن برن بالا مامان: اوه... چه جالب مثل دیانا که از پله ها میره بالا دیانا: نی نی بزرگا پوشک هم ندارن مامان: آره عزیزم مثل دیانا که میره توالت جیش میکنه ...
30 خرداد 1391

اولین آرایشگاه دیانا

دختر خوشگل من تو دوسال اول زندگیش خیلی کم مو بود. میشه گفت تا حدود یک و نیم سالگی و حتی بیشتر همون موهای کرکی نوزادی رو داشت البته یکبار هم تو یک سالگی موهاشو با ماشین ریش تراش بابایی تراشیدیم که خیلی جیگر شده بود ولی پنج شنبه ای که گذشت دیانا برای اولین بار تو آرایشگاه موهاشو کوتاه کرد. از چند روز قبل بهش گفته بودم که می خوایم بریم آرایشگاه و دوتایی خوشگل کنیم و اون می گفت خودت برو خوشگل کن و من نمیام. صبح پنج شنبه یک بازی جدید کردیم، آرایشگاه بازی. عروسکها رو یکی یکی نشوندیم رو متکای معروف دیانا ( داستان متکا رو تو یک پست دیگه تعریف می کنم)و با یک قیچی کاغذ و یک برس و اسپری آب شروع کردیم به کوتاه کردن اونها و البته یکی در میون دیانا...
28 خرداد 1391

شعر و قصه دیانایی

این شعر و قصه رو دیانا فی البداهه گفت و مامان نوشت و بدون هیچ تغییری گذاشت تو این پست: گربه من نازنازیه آبیه و قهوه ایه دمش سفید و مشکیه   یه آلبالو بود تو درخت زندگی می کرد گفت: بابایی مهتاب لالا، آمد دوباره مهتاب لالا.  آلبالوی خوابیده بود بعد گفت مامان من بیدار شدم ...
28 خرداد 1391

اولین دوچرخه

چند شب پیش بابا ابوذر برای دیانا خوشگله یک دوچرخه خرید یک دوچرخه کوچولوی بنفش با دو تا چرخ کمکی و یک بوق و یک آینه. هر چی بگم خوشگله!!!!!!! همون جا دم مغازه دیانا سوار شد و مامان کمی راهش برد و بعد وقتی می خواستیم بیایم دیانا دلش نمی خواست از دوچرخه پیاده بشه و می خواست همونطوری تا خونه بیاد. خیلی بامزه بود. تا حالا چند بار از دوچرخه افتاده و بعضی وقتها هم حسابی گریه کرده و البته دفعه اول جلوی مغازه خورد زمین و بیشتر اینها موقعی اتفاق افتاده که دیانا می خواد از دوچرخه پیاده بشه. بزرگ میشه فراموش می کنه. ولی دل مامانش خون میشه. وقتی تو خونه با دوچرخه و عروسکهاش بازی می کرد تازه فهمید که نمی تونه عروسکهاشو سوار کنه و هی به مامانش ...
25 خرداد 1391