دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

مامان کلافه و عصبانی...

امشب قراره بریم جشن تولد آی ناز. تو هم از دیشب خوشحال و هیجان زده مثل همیشه که میخوایم بریم مهمونی. بعد از ناهار رفتیم مثل همیشه رو تخت دراز کشیدیم و کتاب خوندیم تا بعدش تو هم بخوابی و من هم یه استراحتی بکنم و بعد آماده بشیم و بریم. ولی تو اصلا قصد خوابیدن نداشتی. شاید از بس هیجان زده بودی برای رفتن به تولد چون دائم می پرسیدی : کی میریم؟ من گفتم: باید عمه بیاد با هم بریم. تو باز می پرسیدی: کی عمه میاد من دوست دارم زود برم. و این مکالمه ها به دفعات اتفاق افتاد. من سردرد شدم و البته بماند که از صبح هم خیلی حالم خوب نبود. دلمشغولی هایم را پر و بال داده بودم داشتم با آنها در عوالم دیگر سیر می کردم. و تو هم یکریز سوال می کردی و بازیگوشی. یا ...
9 شهريور 1391

یک همبازی از جنس مخالف

دیروز یک دوست قدیمی به خانه ما آمد. دوست دوران دبیرستان من به همراه پسرش کسری. یک پسر پر تحرک و پر شور و حال. دیانا که بسیار شگفت زده می نمود از کارها و بازیهای کسری. پرسید: خاله کی میرین؟ من رو کردم به دوستم و گفتم دیانا هر وقت کسی میاد خونمون و دلش نمی خواد اونا برن و نگرانه، هی می پرسه کی میرین. (براستی هم که همیشه همینطور بود و من حرف گزافی نگفتم) اما دیانا که این حرفها را می شنید گفت: نه من دوست دارم شما برین!!!!!!!!!! من که حسابی خجالت زده شده بودم و در عین حال خنده ام گرفته بود هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. اما بعد از مدتی که دیانا از شوک درآمد شروع کرد به بازی با کسری. دختر آرام من حالا زیر مبل ها می خزید و پشت پرده بازی می کرد...
5 شهريور 1391

تولد باران

دیانا دیگه نمی تونست صبر کنه. لباس پوشیده و آراسته دم در حاضر بود و این زمانی بود که هنوز نیم ساعت به حرکت باقی مونده بود. هر جور بود سرش رو بند کردیم. در بازیهای خیالی اش هزار بار به باران و اتوسا زنگ زد. مکالماتش از این قرار بود: " باران تو عروسک داری؟" ،" باران کی تولدت میشه" ،" آتوسا کفش مشکی می پوشی؟" ( این کفش مشکی خود داستانی است بامزه و شنیدنی)،" آتوسا میای تولد با هم بازی کنیم؟"، " آتوسا تو هم لباس سفید مشکی می پوشی؟" ، " اسباب بازیهاتو میدی من بازی کنم " و ... خلاصه رفتیم تولد باران دوست خوب دیانا. مثل فرشته ها شده بود با اون لباس قرمز و کفشهای خوشگلش. طبق معمول از هیچی نمی گذشت و چند تا بادکنک دستش گرفته بود ...
3 شهريور 1391

حکایت این روزهای ما

سلام دخترم. قبول دارم که بسیار کم می نویسم. این روزها خیلی خالی ام انگار تابستان را در عالم دیگری سپری کردم. درگیر مسایل خودم بودم و با تمام اینها باز دیدن تو و بازیگوشیهایت بود که لبخند را به لبانم دعوت می کرد. فقط دوست داری بازی کنی و من به این مساله اهمیت می دهم. و خیلی مشتاق دیدن برنامه های تلوزیون شده ای که گاهی برایمان دردسرساز می شود. این روزها آنقدر تغییرات رفتاری تو زیاد است که راستش بیشتر وقت من به این مسایل گرفته می شود . برای کوچکترین خواسته ها و نخواسته هایت گریه می کنی و به قول بابایی سهمیه گریه مشخصی داری برای هر روزت!!! این گریه را باید به فال نیک گرفت این یعنی دخترم می خواهد مستقل باشد و برای خواسته هایش پافشاری می ...
1 شهريور 1391

دیانا به روایت دوربین

مدتیه که نمیذاری ازت عکس بگیرم و مامان زینب مثل قبل نمیتونه از دختر گلش عکاسی کنه چون دیانا میگه :دوست ندارم ازم عکس بگیری. ولی حالا چند تا عکس دارم از دختر گلم که میذارم تو وبلاگش . با اجازه دیانا جونم!!! وقتی که وسط بازی خوابش میگیره... قربونت بشم عزیزم که همه جا این متکا یا به قول خودت راه راه رو دنبال خودت می کشونی     قشنگترین لاک پشت صورتی دنیا ... البته برای مامان زینب و بابا ابوذر   تا حالا نقاشی دیدن که اینقدر به کارش دقت کنه!!!؟؟؟؟؟؟ ...
19 مرداد 1391

لباس بلند

این روزها دختر من عشق عروس و لباس بلند و ... است. هفته پیش یه پارچه صورتیه توپ توپی که دیانا خودش انتخاب کرده بود خریدیم و مامان هم دست به کار شد تا یه پیراهن بلند برای دخترش بدوزه. لباسی که اینقدر بزرگ هست که تا چهار سالگیت بپوشی البته اگه با این شکل پوشیدن تو پارچه اش نپوسد!!! وقتی از خواب بیدار شدی لباست رو دوخته بودم تنت کردی و تا پنج روز بعد درش نیاوردی. تقریبا همه جا با همون رفتی و فکر می کنم یکی دو سانت قد کشیدی از ذوق زیاد!!! تا بالاخره دیشب از بس تو بازی غرق شده بودی و توالت رفتن رو فراموش کرده بودی که وسط بازی خودت رو خیس کردی و لباس محبوبت هم خیس شد و مجبور شدی درش بیاری. حالا حتما وقتی که از خواب بیدار...
15 مرداد 1391

جمله "دوستت ندارم"

هر چه به سه سالگی نزدیک تر می شوی خصوصیات اخلاقی ات هم تغییرات بیشتری می کند. حالا وقتی از کسی یا چیزی خوشت نمیاد مستقیما و با فریاد بهش می گی "دوستت ندارم". وقتی که در مورد آدمها این جمله را بکار می بری ( حتی گاهی در مورد اشیا و جانوران که البته خیلی کمتر پیش می آید) من با آرامش و گاهی بی تفاوتی رفتار می کنم و احساساتم را برای آن فرد ابراز می کنم و میگویم " من که ... رو خیلی دوست دارم و دیانا رو هم خیلی دوست دارم" و تو بیشتر می خواهی حرفت را به کرسی بنشانی و با فریاد جمله ات را بیان می کنی و در ادامه من ساکت می شوم و به کارهای خودم مشغول می شوم و یا با طرف مقابل صحبت می کنم و حرفهای تو را نادیده می گیرم. چون فکر می کنم اینگونه رفتار کردن ب...
15 مرداد 1391

دو و نیم سالگیت مبارک عزیزم

عزیز دلم روزها می گذرد و تو دیگر آن نوزاد کوچولو نیستی. حالا وقتی بغلت می کنم به خودم می گویم زینب دخترت دارد بزرگ می شود و این شکل بغل کردن ممکن است دیگر پیش نیاید. حالا او راه می رود و می دود و از عهده خودش بر می آید پس دریاب قدر این لحظه را که باز در آغوشش گرفتی.  دیانای نازنینم به خودم می بالم که مادری را با حضور تو تجربه می کنم و خدا را شکر می کنم به خاطر تو، سلامتی و شادی ات. این روزها خیلی دوست داری برقصی با آهنگهای مختلف و البته خیلی نظر داری و گاهی به یک موسیقی به شدت گیر می دهی که این را دوست ندارم و حتی گریه می کنی و خوب بعضی وقتها کوتاه نمی آیم و می گویم خوب من این را دوست دارم صبر کن تا من هم گوش بکنم بعد آهنگی را ...
5 مرداد 1391