دو و نیم سالگیت مبارک عزیزم
عزیز دلم روزها می گذرد و تو دیگر آن نوزاد کوچولو نیستی. حالا وقتی بغلت می کنم به خودم می گویم زینب دخترت دارد بزرگ می شود و این شکل بغل کردن ممکن است دیگر پیش نیاید. حالا او راه می رود و می دود و از عهده خودش بر می آید پس دریاب قدر این لحظه را که باز در آغوشش گرفتی.
دیانای نازنینم به خودم می بالم که مادری را با حضور تو تجربه می کنم و خدا را شکر می کنم به خاطر تو، سلامتی و شادی ات.
این روزها خیلی دوست داری برقصی با آهنگهای مختلف و البته خیلی نظر داری و گاهی به یک موسیقی به شدت گیر می دهی که این را دوست ندارم و حتی گریه می کنی و خوب بعضی وقتها کوتاه نمی آیم و می گویم خوب من این را دوست دارم صبر کن تا من هم گوش بکنم بعد آهنگی را که تو دوست داری می گذاریم.
رعایت کردن نوبت در بازی و تقسیم کردن خوراکی ها جزء مقوله هایی هستند که همه جا برایت اهمیت دارد. حتی در بازیهای خیالی ات هم گاهی می بینم که به عروسکت می گویی "نی نی تاب بازی کنه بعد نوبت تو میشه" و یا در مکالمه ای دیگر با عروسکها می گویی " این غذایی که پختم ماله همه است، همشو نخورین" و اینها در دنیای واقعی هم همینقدر برایت مهم است. وقتی بابا نیست و داریم با هم یه خوراکی رو می خوریم تو میگی " برای بابا نگه داشتی؟" خوشحالم و خیلی خوشحالم که تو اینقدر به حق دیگران و حضورشان اهمیت میدهی.
عاشق زمین بازی هستی و البته تاب بازی را بیشتر از همه دوست داری. در اتاق خواب مامان و بابا با متکاها برای عروسک سوگولی ات (گاوی) و خودت زمین بازی درست کرده ای که خیلی دیدنی است. یک متکا لبه تخت گذاشته ای که الاکلنگ است و یکی را به صورت مایل کنار تخت گذاشته ای که سرسره است و بند کوچک آویزان از میز اتو تاب عروسکت شده است.
این روزها دلت می خواهد عروس باشی. یک پیراهن عروس که حالا برایت کمی کوچک شده و تو بیشتر شبیه یک دامن آن را می پوشی، تنها لباسی هست که این روزها حاضری به تن کنی. و اصرار داری که عروس صدایت بزنیم.
این روزها برای به کرسی نشاندن حرفت بسیار پرخاش و گریه می کنی. امیدوارم خدا صبر و حوصله ام را بیشتر کند تا با تو به بهترین نحو رفتار کنم.
خانه ما در طبقه سوم است و یک بار خودت به تنهایی برای آوردن اسباب بازی ات از خانه مامان جون از پله ها پایین رفتی و برگشتی.
بازی مورد علاقه ات ساخت و ساز با آجرهای خانه سازی است. و بازیهای خیالی که همچنان پررنگ هستند.
به تنهایی در اتاقت می خوابی. البته گاهی اولش می آیی به اتاق ما و می گویی من میخوام اینجا بخوابم. ما هم حرفی نمی زنیم ولی از آنجایی که بسیار موقع خوابیدن تکان می خوری و جابجا می شوی و خیلی هم گرمایی هستی و بعد می بینی که جایت حسابی تنگ است و گرمت می شود خودت متکایت را بر میداری و اتاقت پناه می بری.
عزیز دلم بی نهایت دوستت داریم.