دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

نقاش کوچولوی من

دیشب من رو نقاشی کردی. با همون رنگهایی(بنفش و صورتی) که دوست داری. اول یه دایره می کشیدی و بعد هم حسابی رویش را خط خطی می کردی و می گفتی موهات بلنده اومده تو صورتت. و یا یه دایره می کشیدی و می گفتی خراب شد و بعد باز همون خط خطی ها روی صورت مامان و باز هم می گفتی موهات بلند... این کار رو چند بار تکرار کردی و بعد هم یه خط پیچ پیچی کشیدی و گفتی این هم شانه و در عالم خیال شانه رو برداشتی و کشیدی روی موهای بلندی که برای من کشیده بودی و بعد هم کشیدی روی سرم و موهای من رو شونه کردی. ...
15 آبان 1391

زمین بازی و دیانا

سه ماه تابستان در انتظار رفتن به زمین بازی پارک ملت گذشت. و مااز اولین روز افتتاح زمین بازی جدید مشتری دائمی این محوطه بازی شدیم. رنگهای جذاب کفپوش ها و انواع سرسره و تاب و الاکلنگ و از همه مهمتر فواره های آب بازی و زمین ماسه که دیانای عزیزم از هیچ کدوم اینها نمی گذره. حالا ما سعی می کنیم جدا از وقتهایی که خودمون میریم پارک ملت و زمین بازی، هفته ای یکبار با دوستان گلمان قرار میذاریم و بچه ها را به آنجا می بریم . جای شما خالی به ما که خیلی خوش میگذرد. دیروز سر ظهر به همراه هم ( بابا و مامان و دیانا) به آنجا رفتیم. چون دیانا صبح دیر از خواب بیدار شده بود و صبحانه را هم دیرتر خورده بود برایش ناهار برنداشتم ولی تنقلاتی بود که ته دل کوچک...
14 آبان 1391

تلفیق کلمات

مامان و دیانا با آهن رباهای play magnet بازی می کردند. دیانا: مامان یه تِرَم بساز مامان: تِرَم چیه عزیزم؟ دیانا: یه تِرَم بساز دیگه! مامان: خوب برام توضیح بده من منظورت رو متوجه نمیشم. دیانا: همونی که یه روز رفتی منو گذاشتی پیش دایی مامان: من تِرَم رفتم؟؟!!! آها من حرم رفتم تو رو گذاشتم پیش دایی دیانا: آره ... حالا یه حرم بساز مامان: عزیزم حرم چیز نیست یه جایه. مثل مسجد ( دیانا رو تا حالا حرم نبردم) دیانا: خوب منو ببر حرم مامان: باشه عزیزم میبرمت دیانا: حالا یه حرم بساز!!!!!!!!! مامان: خوب حالا بیا یه چیز دیگه بسازیم من بلد نیستم حرم بسازم و بعد مامان شروع کرد به ساختن هرم مثل همیشه دی...
7 آبان 1391

دیانا به روایت دوربین

  تختخواب جدید دیانا جون دیانا و پاییز صورت تمشکی دیانا و عزیز دل مامان در حال فوت کردن قاصدک من و دخترم و پاییز هزار رنگ خسته از پیاده روی و یک خواب عمیق  تو را تا ابدیت دوست دارم عشق من دیانا گفت از من و مداد رنگیها عکس بگیر مامان موزه دارآباد ...
2 آبان 1391

دوستانی بهتر از آب روان

امروز با دوستان گلمان رفتیم پارک ملت و دیانا و آتوسا و باران حسابی بازی کردند. خیلی باحال میشن وقتی بهم میرسن کارهایی می کنن که نگو و نپرس، کارهایی که شاید وقتی تنها باشن اصلا انجامش ندن و این برای من خیلی جالبه. یه حس خاصی دارم جدیدا زیاد بهش توجه می کنم اینکه یادمه وقتی دیانا زیر یک سال بود و تازه دندون درآورده بود همش فکر می کردم الان شیرینترین لحظه های بچه داری است و دیانا هیچ وقت به این بامزگی نخواهد بود و حالا در آستانه سه سالگی وقتی دیانا حرف میزنه یا با هم بازی می کنیم با این همه شیطنت و بازیگوشی دوست دارم قورتش بدم. آره داشتم به دوستای گلم می گفتم که وقت دیانا زیر یک سال بود هیچ گاه فکر نمی کردم که باز روزهایی باشه که من بگم از...
2 آبان 1391

دوستهای خیالی دیانا

این روزها ما چند تا بچه دیگه هم تو خونه داریم. نیکا یکی از اون دوستهای خیالیه که نمی دونم چرا همش تو توالت و در حال جیش کردنه. هر وقت دیانا میره توالت هی در میزنه و داد می زنه که نیکا بدو بیا بیرون من جیش دارم، جیشم داره میریزه و ما از این نیکا جون بهره ها بردیم برای راهی کردن دیانا به توالت. دومین دوست خیالی مامان نیکا است. به نام نازنین. البته دیانا همش این اسم رو فراموش میکنه و از من می پرسه. فکر نکنین که مامان نیکا خیلی بزرگتر از خودشه ولی دیگه مامانشه. بعدی نیره است که دیانا دائم تلفنی باهاش حرف میزنه حالا متن اون مکالمات تلفنی هم به جای خود بسیار شیرین و بامزه و آخری آنیا دختر این نیره است که باز دیانا جون اسمی که خودش اختراع کرده...
30 مهر 1391

ناهار اردکها

با دوست مهربونت آتوسا رفتیم پارک. بعد از کلی بازی تو زمین بازیه جدید پارک ملت من گفتم که بریم برای اردکها غذا بریزیم. تو یک دفعه به خودت افتادی که من براشون غذا درست نکردم و ... خاله فروغ و من گفتیم دیانا جون نون آوردیم که بدیم به اردکها ولی تو گوشت به این حرفها بدهکار نبود و گفتی الان براشون غذا درست می کنم و تو عالم خیال و در حین راه رفتن شروع کردی به غذا درست کردن و بعد هم دستت رو مشت کردی و صاف گرفتی جلوی بدنت انگار که یه چیزی تو دستت هست. آتوسا هم تو عالم خودش بود برگها رو جمع می کرد و هی به تو می گفت که برگ جمع کنی ولی تو قابلمه خیالی غذای اردکها رو ول نمی کردی. بهت گفتم دیانا جون اون قابلمه رو بده به من اگه دوست داری با آتوسا برگ جمع...
30 مهر 1391

خدای صورتی

بابا گفت: خدا رو شکر تو هم گفتی: خدا رو شکر بابا گفت: خدا کیه دیانا؟ تو گفتی: خدا هیچ کی نیست پرسیدم: خدا چیه دیانا تو گفتی: خدا یه چیزیه بابا پرسید: چه چیزیه دیانا تو گفتی: یه چیزیه ولی نمیدونیم چه چیزیه بابا پرسید: خدا چه رنگیه دیانا؟ تو گفتی: خدا صورتیه... ...
23 مهر 1391

تو هم مامانت رو می خوای

این روزها هر وقت کاری دارم و یا تو آشپزخونه مشغولم دیانا میاد و میگه: پس کی منو بغل می کنی مامان. یا میگه : من مامانم رو میخوام. میشه بغلم کنی. و بابا ابوذر خیلی وقتها جمله دیانا رو تکرار می کنه. و دیانا ازش می پرسه: تو هم مامانت رو می خوای؟ مامانت کیه؟ مامان جون؟ و دیروز بابا ابوذر گفت : مامان من اون لباس سبزه ( اشاره به دیانا که رنگ لباسش سبز بود) و بعد دیانا یه نگاهی به خودش کرد و دستی روی شکمش کشید و گفت: من که دلم بزرگ نیست. من مامان نیستم. گفتم دیانا مگه مامانها دلشون بزرگه؟ با خنده گفت: آره!!!!!!!!!! ( آبروی مامان زینب رفت.........)
15 مهر 1391