مامان کلافه و عصبانی...
امشب قراره بریم جشن تولد آی ناز. تو هم از دیشب خوشحال و هیجان زده مثل همیشه که میخوایم بریم مهمونی. بعد از ناهار رفتیم مثل همیشه رو تخت دراز کشیدیم و کتاب خوندیم تا بعدش تو هم بخوابی و من هم یه استراحتی بکنم و بعد آماده بشیم و بریم. ولی تو اصلا قصد خوابیدن نداشتی. شاید از بس هیجان زده بودی برای رفتن به تولد چون دائم می پرسیدی : کی میریم؟ من گفتم: باید عمه بیاد با هم بریم. تو باز می پرسیدی: کی عمه میاد من دوست دارم زود برم. و این مکالمه ها به دفعات اتفاق افتاد.
من سردرد شدم و البته بماند که از صبح هم خیلی حالم خوب نبود. دلمشغولی هایم را پر و بال داده بودم داشتم با آنها در عوالم دیگر سیر می کردم. و تو هم یکریز سوال می کردی و بازیگوشی. یا میومدی روی متکایی که من سرم رو گذاشته بودم راه می رفتی و می نشستی و یا کتابهاتو میانداختی پشت کمد و بعد هم داد و بیداد که بیا کتابهامو در بیار و یا کنارم قلت می زدی و یکبار انگشتهای پات تو دهانم بود و یه بار با کله خوشگلت می کوبیدی تو دماغم!!!!!!!!!!!
خلاصه حسابی کلافه بودم. بعد اومدم نشستم پای نت تو هم تو هال بازی می کردی یکبار دیدم داری سوار دوچرخه می شی. کله په شدی من فقط دیدم گوش راستت خورد به گوشه میز. نفهمیدم چطور بلند شم بیام طرفت . فقط جیغ می کشیدی. اول هر طور بود گوشت رو نگاه کردم و اطرافش رو بررسی کردم حسابی قرمز شده بود ولی خدا رو شکر کاری نشده بود یه زخم خیلی کوچولو روی سرت بود ولی حسابی دردت اومده بود. بغلت کردم و بهت آب دادم و آرومت کردم و بعد دوچرخه رو آوردم وسط خونه تا سوار بشی. اعصابم حسابی خورد شده بود. کاش میشد این میز رو یه جایی دور از دسترس تو بذارم خیلی باهاش مساله داریم.
بغلت کردم بردمت تو تختت گذاشتم برات قصه گفتم. شاید بخوابی. قصه دیانا و دو تا دوستش باران و اتوسا. من هر چی می گفتم تو می گفتی نه اینطوری بگو من اینطوری دوست دارم!!! خلاصه خودت برای خودت قصه گفتی من هم دیدم فایده ای نداره رفتیم پایین گل های خاله نسرین رو که دو هفته ای میشه رفته سفر، آب بدیم که یه دفعه پام خورد به میزی که روش گلدون بود و از شانس بدم گلدون افتاد و من هاج واج نگاه می کردم. خدای من حالا چکار کنم ؟
مشغول تمیز کردن فرش و سرامیک و جابجا کردن گلدون بیچاره شدم که تو هم یکریز سوال می کردی: چرا گلدون رو انداختی مامان؟ چرا فرش رو تمیز می کنی؟ چرا داری خاکها رو میریزی تو گلدون؟ و ... اینقدر عصبانی بودم که اصلا نمی دیدم داری با اون دستای کوچولو خاکها رو ریزه ریزه از روی فرش برمیداری و میریزی تو گلدون. بهت گفتم دیانا برو کنار، دست نزن و ... خلاصه حسابی سرت داد زدم و تو هم زدی زیر گریه دنبالم راه افتادی که بغلم کن... چه الگوی خوبی بودم برات مگه نه؟ بهت یاد دادم که وقتی کارها خراب میشه حق داری عصبانی باشی و سر بقیه داد بزنی و ... ( حالا که دارم می نویسم حالم خیلی بیشتر گرفته است. یاد حرفهای هولاکویی افتادم که بچه بزرگ کردن مثل رانندگی کردن میمونه تو همش خوب میرونی تمام قوانین رو رعایت می کنی فقط یکبار از چراغ قرمز رد میشی و میبینی همون یکبار تصادف کردی و مردی... )
خلاصه به هر زحمتی بود گلدون رو جمع و جور کردیم و اومدیم خونه. و تو هی بهم می گفتی : مامان من شیطونی کردم؟ عزیزم جمله خودم رو به خودم برگردوندی. یه دفعه به خودم اومدم و گفتم : نه عزیزم شیطونی اشکالی نداره من حالم بده .
از اون موقع دارم خودم رو بررسی می کنم که چرا امروز اینقدر عصبانی و کلافه ام. برای نخوابیدن تو؟ یا سردرد؟ و یا همون دغدغه ها ذهنی خودم؟ هر کدومش هم که باشه به اندازه حضور تو ارزش نداشت. یاد شازده کوچولو افتادم : "بچه ها باید نسبت به بزرگترها گذشت داشته باشند"
انگاری خیلی مشکلات خودم رو جدی گرفتم.
دلم اکسیژن میخواد و یک آغوش گرم مثل مادر.