دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

قصه ننه بهار

1391/12/9 15:58
نویسنده : مامان زینب
1,136 بازدید
اشتراک گذاری

از وقتی فریبا جون از قصه ام تعریف کرده خوب راستش خیلی خوشحال شدم برای همین تشویق شدم تا یکی دیگه از قصه هایی رو که برای دیانا گفته بودم رو بذارم.

 

یکی بود یکی نبود. ننه بهار یه پیرزن تپلی لپ گلی تر و تمیز بود که همیشه یه چارقد سبز سرش می کرد و یه پیرهن چین دار گل منگولی تنش می کرد. روی دامن پیرهنش پر بود از گلهای بنفشه و لاله و شقایق و سنبل و نرگس.

یه روز ننه بهار خیلی دلش برای زمین تنگ شد پنجره خونش رو باز کرد و باد رو صدا زد. گفت: آهای باد مهربون کجایی؟ بیا من رو ببر زمین خیلی دلم برای زمین و بچه های روز زمین تنگ شده. باد هو هویی کرد و اومد لب پنجره و گفت: چی میگی ننه بهار؟ دلت تنگ شده ؟ باشه آماده شو و کارهات رو بکن تا فردا بیام ببرمت.

ننه هم لباسهاشو مرتب کرد و همون چارقد سبز خوشگلش رو پوشید و پیرهن چین دار گل منگولی شو تنش کرد و بقچه اش رو آورد و توش رو پر از شکلات و نقل نبات کرد برای بچه ها و منتظر شد تا باد مهربون بیاد و اونو به زمین ببره.

باد اومد ننه سوار باد شد و رفت و رفت تا به زمین رسید. از اون بالا دید هنوز روی زمین پر از برف و سرما است. داد زد و گفت بابا سرما سلام. وقت رفتنت رسیده من می خوام بیام. بابا سرما هم از خواب بیدار شد و سلامی به ننه بهار کرد و بار و بندیلش رو جمع کرد و با همون بادی که ننه بهار اومد بود به خونش رفت.

ننه بهار که خیلی دلش برای زمین تنگ شده بود از باد پیاده شد و نشست روی زمین و دامنش رو روی اون پهن کرد. زمین پر از سبزه و گل شد. هوا گرم شد و جویبارها پر از آب شدند. بعد ننه رفت در خونه ها رو یکی یکی زد و ازشون می پرسید سلام شما بچه دارین؟ اگه می گفتند آره بچه رو صدا می زد و یه مشت نقل و نبات و شکلات عیدی بهش میداد. قصه ما به سر رسید و کلاغه به خونش نرسید.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان فتانه
9 اسفند 91 16:47
قصه قشنگی بود مامانی....پیش ما هم بیاین
ویدا
9 اسفند 91 23:44
چه به موقع بود واقعا" چند روز بود دنبال یه قصۀ مناسبتی بودم واسه عید نوروز
فاطمه و فائزه ❤♫ ♥ زويشا ♥ ♫❤
13 اسفند 91 2:47
. ¸,’ ¸,. . ¸ `-,”~-~’,¸,.¹-~-._¸,.سلام . . . . ) . ‘”¨ . .):. .`-,;:.`,’;;‘¸,.¹¯¸¸,.- . . .,-’ , , , , ,-‘;:.. . .`-¸;:.`,’--~’`,¯-.,¸_, . . (. ,•¸,-~’¨|;;;::.. .. . “-,;:/,`,-~-~¬¯. . . . . . .¸,..,¸ . . . . .¸,.-~--.¸_ . . . ¨`” . . . .|;;;:::.. . .. . ¯¯`*¬~---~~¬¬”``~-,;:;;`”~--~”:;;::,-“’’``¯¨` . . . . . . . . . \;;;::… . … , زود بيا آپمو ببين .... ¨`-,;;:;;::;;::;:;:`¬~-.¸ '``````````````/;;;:;::… ,, ..:;, :… ,, .. :;,:;,. . ., ¸ . . . .`,;;:;:::;:;:;;-~”`¨ , . . . . . . . .|;;::;:... .:; .:;;¸ . . ,, ..:;,, .. :. . ..:’ .. . . |;;::;;:;:;;”-~¬~-.,¸.-~’ . . . . . . . . . \;;::.. . `` .:;;;, . . . ,, ..:;, :… ,, .. :. . . . ,’`”~-,;;:;:;;.¸.,~--“`¨ . . . . . .¸.-~¬”`,-‘;:. . ..:;;::... .. .. . .. ... ..:;;. . . . .,’ . . . .`”*”`¯ . . . . . l’:,~-¬`;;:¸.-~¬”```”¬~--~¬, ..:;;¸-‘¨¯`\;:.. ./ . … . . |`|/`”,-‘¯ . . . . . . . . . . . . .`,.::;;\ . . . `,;:.\ . . . . . .l,/`/,.¸ . .با اين اسب بيا . . . . ).::;;\ . . . .`¸;:`, . . . . . ./ (-.¸ ) . که زودتر برسي ..-“.:,-“’ . . . . . \;:./
مامان نیروانا
14 اسفند 91 7:57
عزیزم زینبم، اینهمه سوار شدنت روی بالهای خیال رو عاشقم. خیلی عالیه قصه ت. با تمام وجود حسش میکنم بهاربانو!
ادامه بده عزیزم. منتظر چاپ کتاب قصه هات میمونم.



عزیزم مرسی که این همه بهم انرژی میدی