دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

تجربه تلخ قصه گفتن

1391/11/28 8:18
نویسنده : مامان زینب
997 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز مطلبی رو درباره قصه گفتن تو وبلاگ نیروانا جان خوندم. فریبای عزیز با همون قلم شیرینش کلی راجع به قصه گفتن و فوایدش نوشته بود که خیلی برام جالب بود. یادم میاد بچه که بودم حسابی قصه می گفتم و می نوشتم ولی بعد کم کم این کار از سرم پرید و حالا که مامان شدم  خیلی برام قصه گفتن سخته و بیشتر کتاب می خونم برای دخترکم.

دیشب خواستم یه تمرینی بکنم و قصه ای برای دخترکم بگم. بهش گفتم قصه چی رو بگم؟ گفت؟ یه کم فکر کن خودت می فهمی قصه چی رو بگی!!!!! ( اصلا تعجب نکنید این جمله ها رو از خودم یاد گرفته وقتی که زود می خواد جواب یه چیزی رو بهش بگم اینطوری جوابش میدم و حالا...) من هم خودم فهمیدم قصه چی رو بگم. دیانا قصه هایی که توش بابا و مامان داره خیلی خوشش میاد من هم قصه یه ابر کوچولو رو گفتم که تو آسمون با بابا و مامانش زندگی می کرد.

این ابر کوچولوی قصه ما با باد دوست بود و روزها باد فوت می کرد و ابر هم تو آسمون شنا می کرد و دنبال هم اینور و اونور می رفتن و تا اینکه یه روز مامانش بهش گفت ابر کوچولو آماده شو که میخوایم بریم سفر یه جای دور و سرد. بعد هم باد تندی وزید و ابر کوچولو دست مامان و باباش رو گرفته بود به همراه باد سفر کردند. تا اینکه به جای دوری رسیدند که خیلی سرد بود ابرها چپیدند کنار هم تا گرم بشند و بعد ابر کوچولو دید که ناگهان از میونشون رعد و برق زد و همه جا روشن شد !!!! ( حالا داشته باشین بقیه قصه رو که بنده با آب و تاب زیاد برای دخترم تعریف می کردم غافل از اینکه دیانای عزیزم داشت به شدت با این قصه همزاد پنداری می کرد) بعد ابر کوچولو مامانش رو صدا زد ولی مامانش جوابش نداد و بعد دید مامانش به تکه تکه های کوچولویی تبدیل شد ه داره برف میشه میریزه ...

هنوز می خواستم بگم ابر کوچولو و باباش و بقیه هم برف شدند و خوشحال و خندان رفتن زمین و بچه ها چقدر باهاشون بازی کردن و ... که دیدم اشک تو چشمای گرد دیانا جمع شده و بغض کرده. تا نگاهش کردم بغضش ترکید و من هاج و واج مونده بودم چی بگم...

بغلش کردم و گفتم عزیزم اونها خیلی خوشحال بودن که برف شده بودن .. ولی انگار کار از کار گذشته بود و دیانا داشت دل می ترکوند که چرا مامانش جوابش رو نداد و تکه تکه شد!!!!!!؟؟؟؟؟؟

خدای من چکار کردم انگاری زیاد آب و تابش داده بودم راست میگه بچه م. حال خودم رو که نگو .... فقط باید اون دل زدنها و گریه کردنها رو میدیدین تا درک کنین چی میگم به غلط کردن افتاده بودم حسابی. هر چی بازی و قلقلک و ناز و بوسه و خنده ... فایده نداشت بردمش تو اتاقش تا یه جوری سرش رو بند کنم ... باز هم بی فایده بود. خلاصه بابا ابوذر هر کاری بلد بود برای آروم کردنش انجام داد و باز هم ... چسبیده بود به من و می گفت من میخوام به مامانم بچسبم.... الهی فدات شم عزیزم که اینجور رفتی تو عمق قصه و خودت رو دیده بودی با مامان و بابات و من هم که حسابی خراب کاری کرده بودم.

این جریان یک ساعتی ادامه داشت و دیانا در حال دل زدن و دست در گردن من خوابش برد.

تجربه تلخی بود ولی خیلی چیزها یاد گرفتم. واقعا به قدرت قصه پی بردم و به اینکه بچه ها چقدر خودشون رو در اون جریان می بینند و همزاد پنداری می کنند، اتفاقی که تو کتاب خوندن تا حالا ندیدم که پیش بیاد!! 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

هیراد و عمه لیلاش
28 بهمن 91 10:53
سلام ، هیراد جون توی مسابقه شرکت کرده ، لطفا به وبلاگش بیایید و کمکش کنیدآرزومند آرزوهای شما
ویدا
28 بهمن 91 10:59
منم می خواستم شروع کنم به تمرین کردن برای گفتن قصه های خلاقانه ، حالا انگار قضیه خیلی جدیه!!!



آره عزیزم هوا رو داشته باش که خیلی مساله جدیه
مامان نیروانا
28 بهمن 91 16:06
زینبم گفتم داری شکسته نفسی میکنی توی کامنتی که برام گذاشتی! اینم نمونه ش!ببین چقدر زیبا تخیلت رو اوج دادی عزیزم، کیف کردم. چه قصه ی قشنگی گفتی!!! چقدر حرف داشت.
ولی تو رو خدا منو نزنی ها بابت این تجربه ی تلخ! خب خداییش خیلی تمثیلت قوی بود. حالا مجبور بودی بگی مامان ابره تکه تکه شد!!! آخه نازنین من!؟ طفلی دیانای عزیزم. چه دلی ترکونده به قول خودت. مطمئنم که با تمرین حل میشه عزیزم. این تجربه ی تلخ هم آغاز هزار و یک تجربه ی شیرین براتون میشه. دینام رو ببوس. فدای مروارید اشکاش

نه عزیزم عین واقعیت بود... خدا نکنه که من از تو ناراحتی به دل بگیرم ... همش خودم بودم که اینقدر تو قصه ای که می گفتم غرق شده بودم که نفهمیدم چه کلماتی استفاده کنم ... ولی همین تجربه تلخ و خنده دار!!! من را بر آن داشت تا برم سراغ قصه گویی
ستاره زمینی
29 بهمن 91 17:43
گلم چه با احساس اخی قربون اون اشکت .:


X
قصه هم بگیم جرات نمیکنیم.


مرسی عزیزم
فرزانه ممنونم.
13 تیر 92 20:00
وااای عزیزم حق داشته دیانا منم با اینکه بزرگم هنوزم وقتی قصه گوش میدم انگار کودک درونم فعالانه گوش میده کودک درون من 3 سالشه عین بچه های 3 ساله میشم ، این قصه شما رو که خوندم منم همون لحظه مثل دیانا بغض کردم. اما قشنگ بود ولی نه برای منه 3 ساله برای منه 23 ساله. موفق باشید از مطالب عالیتون ممنونم.