تولد باران
دیانا دیگه نمی تونست صبر کنه. لباس پوشیده و آراسته دم در حاضر بود و این زمانی بود که هنوز نیم ساعت به حرکت باقی مونده بود. هر جور بود سرش رو بند کردیم.
در بازیهای خیالی اش هزار بار به باران و اتوسا زنگ زد. مکالماتش از این قرار بود: " باران تو عروسک داری؟" ،" باران کی تولدت میشه" ،" آتوسا کفش مشکی می پوشی؟" ( این کفش مشکی خود داستانی است بامزه و شنیدنی)،" آتوسا میای تولد با هم بازی کنیم؟"، " آتوسا تو هم لباس سفید مشکی می پوشی؟" ، " اسباب بازیهاتو میدی من بازی کنم " و ...
خلاصه رفتیم تولد باران دوست خوب دیانا. مثل فرشته ها شده بود با اون لباس قرمز و کفشهای خوشگلش. طبق معمول از هیچی نمی گذشت و چند تا بادکنک دستش گرفته بود و راه می رفت و به کسی نمیداد (عزیزم خیلی ژست بامز های داشت). دیانا هم خوشحال بود از صندلی کوچک آبی رنگی که اونجا بود و می تونست رویش بشینه.
آتوسا هم اومد با مامان فروغ . خلاصه بچه ها خیلی خوشحال بودند از اون جمع شلوغ پر بچه لذت می بردند و خاله آزی هم که حسابی زحمت کشیده بود و کلی بهشون حال داد.
باران عزیز تولدت امروز و هر روز مبارک. همیشه شاد و پر انرژی باشی. خیلی دوست داریم هم تو رو و هم مامان مهربونت رو.