حکایت این روزهای ما
سلام دخترم. قبول دارم که بسیار کم می نویسم. این روزها خیلی خالی ام انگار تابستان را در عالم دیگری سپری کردم. درگیر مسایل خودم بودم و با تمام اینها باز دیدن تو و بازیگوشیهایت بود که لبخند را به لبانم دعوت می کرد.
فقط دوست داری بازی کنی و من به این مساله اهمیت می دهم. و خیلی مشتاق دیدن برنامه های تلوزیون شده ای که گاهی برایمان دردسرساز می شود.
این روزها آنقدر تغییرات رفتاری تو زیاد است که راستش بیشتر وقت من به این مسایل گرفته می شود . برای کوچکترین خواسته ها و نخواسته هایت گریه می کنی و به قول بابایی سهمیه گریه مشخصی داری برای هر روزت!!! این گریه را باید به فال نیک گرفت این یعنی دخترم می خواهد مستقل باشد و برای خواسته هایش پافشاری می کند و ... ولی روش کنار آمدن با آن مهم است و تمام تلاشها و مطالعات من برای برخورد صحیح با این گونه مسایل است.
دخترک من که شبها در اتاقش می خوابیده حالا وقت خواب مثل یک موش کوچولو دائم دوروبر تخت ما می پلکد و هر لحظه حرفی می زند و کاری می کند. گاهی صدای بازی کردنش از توی اتاق می آید و گاهی هم می بینم روی تخت کنار پای من خوابیده است. صبح ها بی موقع بیدار می شود مثلا امروز صبح هوا تازه داشت گرگ و میش می شد که بیدار شدی و کمی نون خواستی و بعد من رفتم که بخوابم و تو تا طلوع خورشید دور و بر من چرخیدی و حرف زدی و گریه کردی و بعد هم خوابت برد!!!