دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

سفید برف

بالاخره مشهد هم زمستانی شد برف سفید از آخرین ساعات یکشنبه شب 20 آذر باریدن گرفت. صبح با صدای پاروی مرد همسایه که مشغول تمیز کردن حیاطتش بود بیدار شدم یقین یافتم که برف به اندازه ای هست که بشود کمی رویش راه رفت. از بچگی هر وقت برف می بارید با وجودی که عاشق نگاه کردنش بودم ولی جرات نمی کردم زیاد پشت پنجره بروم و نگاهش کنم مادرم می گفت اینقدر نگاه نکن بند می آید و من از ترس اینکه مبادا برف نبارد نگاه نمی کردم و شاید می خواستم صبح که از خواب بیدار می شوم خودم را به نوعی سورپرایز کنم!!!!!!!! حالا هم همینطور است نگاهش نمی کنم تا مبادا زیر نگاه های من آب شود و تمام شود. ده روزی است که دیانا سرما خورده و هنوز خوب نشده و خیلی ک...
28 آذر 1391

یه موش کنجکاو

وقتی دو ماه پیش دو بار لباسها رو توی ماشین لباسشویی یا به قول دیانا جونم ( ماشین شویی ) با آب 60 درجه شستم و بعد به هزار بدبختی اتو کشی کردم، درس نگرفتم که هر وقت می خوام از وسایل خونه خصوصا لباسشویی استفاده کنم درست و حسابی کلیدها و شماره ها رو چک کنم آخه یک موش کنجکاو دو پا داریم تو این خونه که به همه چیز سرک می کشه و همه وسایل خونه براش یه جور اسباب بازیه. یک ماهی می شد که ماشین لباسشویی لباسها رو خشک نمی کرد. به ابوذر گفتم و او هم به دلیل مشغله زیاد حتی یکبار هم به ماشین نگاهی نکرد و گفت هر وقت خونه بودم زنگ می زنم نمایندگی اش بیاد. خلاصه تو این مدت من یا لباسها رو می بردم خونه همسایه ( دوست خوبم نسرین) و با ماشین اونها می شستم و یا...
24 آذر 1391

لذت دیدن شادی تو...

دو روز بود که سرما خورده بودی. تب داشتی و بی حال بودی. شب دوم خسته شده بودی از بی حالی... برات پازل آوردم و اونها رو درست می کردی و بعد هم کمی نقاشی کشیدی و بعد دیگه نمی تونستی بشینی به من گفتی دیگه چکار کنم مامان؟ گفتم عزیزم دراز بکش و استراحت کن و تو باز دراز کشیدی. برایت سی دی قصه گذاشتم حال نداشتی گوش کنی و بعد سی دی کارتون کایو و باز هم حالش نداشتی و خودت خاموشش کردی. چند تا کتاب آوردم و برایت خواندم، لذت بردی. شب را کنارت خوابیدم خیلی از این موضوع خوشحال بودی. بابا بهت گفت دیانا استراحت کن تا خوب بشی اگه فردا حالت خوب بود می برمت پارک. شب را تا صبح در تب هذیان گفتی و من ... صبح کمی خوابمان برده بود که تو بیدار شدی و بابا رو صد...
18 آذر 1391

زلال باران

دیروز بالاخره مجالی شد تا تو به آرزویت برسی. برکت خدا از آسمان بارید و مشهد را تطهیر کرد. دانه دانه اش را شکر. چترهایمان را برداشتیم و به خیابان زدیم. تو مست مست با دانه های بارانی که به سقف صورتی ات می خورد، همخوانی می کردی. در چاله های آب می پریدی و عکس خودت را در جویهای روان از آب باران تماشا می کردی و می خندیدی. دیدن تو و باران و چتر صورتی ات با هم زیباترین منظره دیروزم بود. ...
8 آذر 1391

حرفهایی از ته دل

عزیز دلم دیانای قشنگم مامان دارد با تو بزرگ میشود انگار من هم تولدی دوباره یافته ام و با تو رشد می کنم و درس های تازه می گیرم. امروز سوار قطار شهری شدیم تا به قرار هفتگی مان برویم اینبار خانه اتوسا. تو کنار من روی صندلی نشسته بودی و بعد خانمی کنار ما ایستاد. من گویی که عذاب وجدان داشتم از اینکه می توانم کودکم را روی پایم بگیرم و آن خانم روی صندلی بنشیند. انگار یک نوای قدیمی بود یا درسی که می خواهد تا ابد گوشه ذهنم بماند. یا شاید بیشتر یاد خودم می افتادم که وقتی کوچک بودم و کنار مادرم روی صندلی های اتوبوس می نشستم کسی حاضر نبود وجودم را به رسمیت بشناسد و مرا از روی صندلی بلند می کردند تا بزرگترها!!!!!! بنشینند. و من از آن موقع به این...
28 آبان 1391

یه مهمون بهاری

سه شنبه این هفته یعنی 16 آبان 91 یکی از بهترین دوستان وبلاگی مان را از نزدیک زیارت کردیم. فریبا و نیروانای عزیز . مادر و دختری از جنس بهار، پر انرژی و شاد و خونگرم و صمیمی. روز دوشنبه که با فریبا جون تلفنی صحبت کردم دیانا و نیروانا هم با هم حرف زدن اون هم چه مکالمه ای بیش از نیم دقیقه ادامه نداشت. البته از طرف دیانا قطع شد وگرنه نیروانا جون حسابی اهل صحبت کردن پای تلفن بود. دیانا که گوشی رو قطع کرد به من گفت: چه دختر خوبی بود این نیروانا مامان!! مامان: آفرین چه زود فهمیدی که دختر خوبی بود.   خلاصه تمام شب تا قبل از خواب دیانا داشت برنامه ریزی می کرد. می گفت: من و نیروانا ( البته بیشتر می گفت دوست جدیدم ...
26 آبان 1391

من و خواب و دیانا

دیشب به شدت احساس خستگی و خواب آلودگی می کردم. زود سر و ته شام و مسواک و ظرفهای نشسته را هم آوردم تا به تختخوابم پناه ببرم. اما انگار دخترک زیبای من خوابش نمی آمد. مدتی است که اول در اتاق دیانا چرتی می زنم تا او خوابش ببرد و بعد از اتاقش بیرون می آیم. دیشب هم همین کار را کردم. و حالا باقی ماجرا... مامان: شب به خیر دخترم او را بوسیدم و در تختش گذاشتم و خودم هم پایین تخت خوابیدم تازه چشمهایم گرم شده بود که: دیانا: مامان من میخوام پیش تو بخوابم مامان: بیا عزیزم کمی قلت زد و دوباره بلند شد دیانا: من میخوام تو تختم بخوابم مامان: باشه عزیزم. فقط زودتر بخواب من خیلی خوابم میاد و هنوز تازه خوابم برده بود که : دیا...
15 آبان 1391