دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

این روزهای دیانا

روزهایمان را به خاله بازی و آشپزی و رفتن به عروسی ها و مهمانیهای تخیلی دخترکمان می گذرانیم. انگار سخت مشغول تمرین زندگی است. از شیر دادن به بچه اش گرفته تا غذا درست کردن برای مهمان و بردن عروسکها به پارک و استخر و ... . و در این میان من گاهی خاله می شوم و گاهی خواهر جون و گاهی مهمان و گاهی هم بچه. خاله بازی از آن بازیهایی است که در دوران کودکی تا جایی که امکان داشت بازی کرده ام و حالا لبریزم و اصلا دلم نمی خواهد بازی کنم ولی مگر می شود؟؟؟!!! شاید هم به این ربطی نداشته باشد که چقدر در کودکی بازی اش کرده ام . شاید دلیل  بی میلی ام این باشد که روزی بیست و چهار ساعت دارم این بازی را می کنم اما فکر میکنم بازی من جدی تر از مال دخترکم است...
19 فروردين 1392

قصه ننه بهار

از وقتی فریبا جون از قصه ام تعریف کرده خوب راستش خیلی خوشحال شدم برای همین تشویق شدم تا یکی دیگه از قصه هایی رو که برای دیانا گفته بودم رو بذارم.   یکی بود یکی نبود. ننه بهار یه پیرزن تپلی لپ گلی تر و تمیز بود که همیشه یه چارقد سبز سرش می کرد و یه پیرهن چین دار گل منگولی تنش می کرد. روی دامن پیرهنش پر بود از گلهای بنفشه و لاله و شقایق و سنبل و نرگس. یه روز ننه بهار خیلی دلش برای زمین تنگ شد پنجره خونش رو باز کرد و باد رو صدا زد. گفت: آهای باد مهربون کجایی؟ بیا من رو ببر زمین خیلی دلم برای زمین و بچه های روز زمین تنگ شده. باد هو هویی کرد و اومد لب پنجره و گفت: چی میگی ننه بهار؟ دلت تنگ شده ؟ باشه آماده شو و کارهات رو بکن تا ...
9 اسفند 1391

اندر احوالات سه سالگی

این روزها با رفتارهای بسیار متفاوتی نسبت به دو هفته قبل و حتی هفته قبل مواجه می شوم که نمی دانم چه برخوردی باید بکنم. لجبازی به معنای واقعی کلمه!!! احساس می کنم تعداد کلمات نکن، بشین، دست نزن و ... در جمله هایم سر به فلک کشیده و خودم از این بابت خیلی ناراحتم . علتش هم این است که با یکسری رفتارهای کاملا متفاوت از قبل روبرو شده ام که نمی دانم باید چه کنم. نیاز به راهنمایی و مطالعه بیشتر دارم. 
30 بهمن 1391

متکای معروف یا ...

یکی بود یکی نبود یه دختری بود به اسم دیانا که یه متکا داشت... دیانا متکاش رو خیلی دوست میداشت البته رویه اون رو بیشتر دوست داشت به طوری که نمی ذاشت مامان اون رو در بیاره و بشوره... خلاصه این متکا همه چیز بود گاهی بالشی بود و دیانا سرش رو میذاشت روش و می خوابید و گاهی اسبش بود و گاهی صندلی، گاهی چهارپایه و خیلی وقتها نی نی بود. یه نی نی که دیانا از خواب که بیدار می شد با خودش می آورد سر میز تا بهش صبحانه بده و ... وابستگی دیانا به متکا به حدی بود که هیچ جا به جز خونه نمی خوابید و یا هر جا هم می خواست بخوابه باید متکا رو با خودش می برد. خلاصه رویه متکا آنقدر نخ نما و کثیف شد تا اینکه پاره شد و مامان با دیانا قرار گذاشت که با هم برن با...
30 بهمن 1391

قهرمان کیه؟

دیروز دیانا داشت برای من یک جشن کاملا خیالی رو توصیف می کرد. مهمونیی که به قول خودش بچه ای بود و مامانی نبود ( یعنی فقط بچه ها بودند و مامانها نبودند). خلاصه کلی تعریف کرد که دوستاش اومدند و هر کدوم براش چه چیزهایی آورده بودند ( از نقاشی گرفته تا کیک و بادکنک و ... ) انگار باز هم ربطی به تولد داشت و در آخر گفت همه دست زدند و هورا کشیدند و گفتند: تو قهرمانی!!! تو قهرمانی!! از دیانا پرسیدم قهرمان یعنی چی ؟ کمی فکر کرد و گفت: قهرمان یعنی کسی که همه رو دوست داشته باشه. آنقدر تعریف قشنگی بود که نتوانستم حرفی بزنم....  ...
30 بهمن 1391

تجربه تلخ قصه گفتن

دیروز مطلبی رو درباره قصه گفتن تو وبلاگ نیروانا جان خوندم. فریبای عزیز با همون قلم شیرینش کلی راجع به قصه گفتن و فوایدش نوشته بود که خیلی برام جالب بود. یادم میاد بچه که بودم حسابی قصه می گفتم و می نوشتم ولی بعد کم کم این کار از سرم پرید و حالا که مامان شدم  خیلی برام قصه گفتن سخته و بیشتر کتاب می خونم برای دخترکم. دیشب خواستم یه تمرینی بکنم و قصه ای برای دخترکم بگم. بهش گفتم قصه چی رو بگم؟ گفت؟ یه کم فکر کن خودت می فهمی قصه چی رو بگی!!!!! ( اصلا تعجب نکنید این جمله ها رو از خودم یاد گرفته وقتی که زود می خواد جواب یه چیزی رو بهش بگم اینطوری جوابش میدم و حالا...) من هم خودم فهمیدم قصه چی رو بگم. دیانا قصه هایی که توش بابا و مامان ...
28 بهمن 1391