حرفهایی از ته دل
عزیز دلم دیانای قشنگم
مامان دارد با تو بزرگ میشود انگار من هم تولدی دوباره یافته ام و با تو رشد می کنم و درس های تازه می گیرم.
امروز سوار قطار شهری شدیم تا به قرار هفتگی مان برویم اینبار خانه اتوسا. تو کنار من روی صندلی نشسته بودی و بعد خانمی کنار ما ایستاد. من گویی که عذاب وجدان داشتم از اینکه می توانم کودکم را روی پایم بگیرم و آن خانم روی صندلی بنشیند. انگار یک نوای قدیمی بود یا درسی که می خواهد تا ابد گوشه ذهنم بماند. یا شاید بیشتر یاد خودم می افتادم که وقتی کوچک بودم و کنار مادرم روی صندلی های اتوبوس می نشستم کسی حاضر نبود وجودم را به رسمیت بشناسد و مرا از روی صندلی بلند می کردند تا بزرگترها!!!!!! بنشینند. و من از آن موقع به این باور رسیدم که بزرگترها!!! ارجحیت دارند به بچه ها. حالا وقتی در چنین موقعیت هایی قرار می گیرم باز آن تجربه ها نواخته می شود و من بهم میریزم و منتظرم کسی بیاید و بگوید بچه ات را بلند کن تا من بنشینم و من برای اینکه با نوع حرف زدنشان تو را ناراحت نکنند خودم از پیش تو را آماده می کنم تا کسی آمد بلندت کنم و روی پاهایم بنشانمت و با اینکار خودم دل نازکت را می شکنم چون تا مقصد ناراحتی و دوست داری روی یک صندلی خالی بنشینی.
آه عزیزم. می خواهم با جسارت تجربه های پیشینم را به گونه ای دیگر بیازمایم و بر تو حرمت نهم ووجودت را با تمام وجود پاس بدارم و با تو بهتر از همه آن بزرگترها!!!! رفتار کنم چرا که لایق ش هستی. گفتم با تو می آموزم و رشد می کنم و این از همان هاست. به تو قول خواهم داد دیگر آن کار را نکنم .
از حضورت سپاسگذارم ... من دارم بزرگ می شوم.