دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

مسافرت از دید دیانا

هفته پیش سفر یک روزه ای به بسطام داشتیم . می خواستیم به دیدن دوست عزیزی برویم. مثل همیشه دیانا اسم سفر را که شنید خوشحال و خندان بود. توی راه می گفت کی به مسافرت می رسیم!!!!؟؟؟؟ خلاصه هر چه براش توضیح میدادیم باز هم او حرف خودش رو میزد و ما هم حالیمون نمی شد منظور بچه چیه. به خانه دوست عزیزمان رسیدیم و اطراق کردیم. دیانا خیلی ناراحت رو کرد به من و گفت: چرا مسافرتمون رو نرفتیم. گفتم عزیزم الان هم اومدیم مسافرت، اومدیم یه شهر دیگه خونه دوست بابا جون و ... . دیانا با تعجب گفت: اینجا که مسافرت نیست. مسافرت کوه داره، دریا داره، جنگل داره اینجا فقط خونه است!!!! ...
28 بهمن 1391

اولین خانه

این روزها عزیزکم یک نقاش کوچولو هستی. دائم در حال کشیدن گل، انواع نی نی ها!!! (بزرگ و کوچک )و بادکنک و کیک و درخت آلبالو و ... هستی و البته تا به امروز خانه ای نکشیده بودی. صبح دفتر و ماژیکهایت را آوردی و شروع به کشیدن کردی. از من پرسیدی چه بکشم؟ و من گفتم: خانه. بر خلاف همیشه که می گویی مربع بلد نیستم یا مستطیل بلد نیستم، اینبار نه نگفتی و اولین مستطیلت را کشیدی و بعد هم یک مستطیل دیگر به عنوان در و یک مثلث برای بام خانه. و من را حسابی ذوق زده کردی عزیز جانم. خانه ات مبارکت باشد من فدای اون درخت آلبالویی که کشیدی بشم الهی دیروز هم نقاشیی از عروسی مامان و بابا با کلی مهمان و گل و بادکنک و کیک کشیدی. ...
21 بهمن 1391

جهش های سه سالگی

پنج شنبه هفته قبل روز تولدت بود و تو دقیقا از شنبه تغییرات اساسی در رفتارت نشان دادی. استقلال!!!!!!!!!!!! فقط می خواهی خودت کارها را انجام بدهی. موقع در آوردن لباس به اتاقت میروی و به ما می گویی : نیا!!! خودم می خواهم در بیاورم. و گاهی کلافه از اتاق بیرون می آیی در حالیکه  سرت توی لباس گیر کرده یا دستت را نمی توانی از آستین خارج کنی. وسایل بازی ات را خودت جمع می کنی و سفره خمیر بازی ات را تا می زنی آن هم با چه دقتی. و دائم می گویی خودم، خودم، خودم و خودم... در کمک کردن تا پای گریه پیش می روی. و دائم می گویی: میخوام کمکت کنم تا خسته نشی. چند روز پیش موقع صبحانه خوردن می خواستی کمک کنی ولی همه چیز از قبل سر میز بود و من گفتم الان...
11 بهمن 1391

عزیز من، گل من، تولدت مبارک

عزیزم تولدت مبارک. سرتاپایت را غرق بوسه می کنم و هزاران بار خدا را سپاس می گویم که مرا لایق مادر شدن کرد و سفینه تو را در خانه ما فرود آورد. هنوز لحظه به لحظه سه سال قبل در خاطرم هست. یک شنبه چهارم بهمن با خاله فاطمه باقیمانده کارهای اتاق تو را انجام دادیم و خاله نزدیک ظهر از خانه ما رفت و به من گفت : مطمئن هستم که این هفته زایمان نمی کنی و من یک شنبه هفته دیگه برای تولد نی نی میام خونتون. ولی همان شب من حس عجیبی داشتم در بدنم چیزی در حال تغییر بود و من این را می فهمیدم. بابا ابوذر روی تخت دراز کشیده بود. بهش گفتم: فکر کنم نی نی می خواد بیاد. او هم لبخندی زد و مرا بوسید و بعد هم پتو را کشید روی سرش. خنده ام گرفته بود گفتم چرا مضطرب نشدی...
5 بهمن 1391

حکایت جشن تولد سه سالگی

فقط باید مامان یک دختر سه ساله باشید تا درک کنید که من چی می گم. از وقتی شهریور ماه به جشن تولد دوست جون جونی دیانا یعنی باران رفتیم، دخترکم هی از من می پرسید که پس کی تولد من میشه. بهش می گفتم وقتی زمستون بیاد تو ماه بهمن. و این تاریخ رو دیانا خوب به یادش سپرده بود. هر کی ازش می پرسید کی تولدته؟ میگفت 5 بهمن. خلاصه به آذر و بعد هم دی رسیدیم و تولد بابا و مامان هم گذشت و دخترکم مشتاق و منتظر تولد خودش. پنج شنبه بیست و هشت دی ماه به تولد بهار جون رفتیم (دختر خاله دیانا). وقتی دخترکم اون همه تزئینات و کادو دید دیگه صبرش تموم شد. آخر شب تمام شرشره ها و ... جمع کرد و گذاشت توی یک کیسه و همه جا دنبال خودش می کشوند تا آوردشون خونه و ا...
3 بهمن 1391

مامان سورپرایز

عزیز دلم امروز مامان رو سورپرایز کردی. خونه خاله آزی بودم و خاله مهربون داشت برای تو و باران عزیز کتاب لاک پشت و ماهی رو میخوند و تو با دقت گوش میدادی. قصه تموم شد و تو هنوز غرق در عکسهای دریا و آب و ... ( همون کتاب) بودی که ناگهان بدون مقدمه شروع کردی به خواندن شعر دلفینهای فینگیلی ( از کتابی به همین نام) و در بهت و حیرت من تمام کتاب را از حفظ گفتی. عزیزم برای من خیلی اتفاق مهی بود. دوستت دارم تا بی نهایت ...
25 دی 1391

ادبیات وروجکی

این روزها با انواع پرسشها از طرف دیانا بمباران می شویم. گاهی نمی فهمیم چه می گوید و گاهی نمی دانیم چه جواب بدهیم. کوچکترین اشتباه در بیان کلمه یا جمله یا به کار بردن یک کلمه اشتباه از دید این وروجک دور نمی ماند و دلیلی می شود برای سوال های بیشتر. از شما چه پنهان که پیش می آید زمانهایی که کم می آورم و گاهی هم از کوره در می روم. گاهی فکر می کنی یک معلم ادبیات یا انشاء در خانه داریم که اینطور مورد بازخواست قرار میگریم و غلط گیری می شویم. تا به حال فکر کرده اید که به سوال منفی چه جوابی می دهیم؟ سوال منفی جزئی از ادبیات ما است. مثل این پرسش: دیانا غذا نمی خوری؟ و خوب میدانید جوابش چیست؟ من همیشه فکر می کردم و یا اینگونه جواب میدادم: نه( وقتی...
23 دی 1391