لذت دیدن شادی تو...
دو روز بود که سرما خورده بودی. تب داشتی و بی حال بودی. شب دوم خسته شده بودی از بی حالی... برات پازل آوردم و اونها رو درست می کردی و بعد هم کمی نقاشی کشیدی و بعد دیگه نمی تونستی بشینی به من گفتی دیگه چکار کنم مامان؟ گفتم عزیزم دراز بکش و استراحت کن و تو باز دراز کشیدی. برایت سی دی قصه گذاشتم حال نداشتی گوش کنی و بعد سی دی کارتون کایو و باز هم حالش نداشتی و خودت خاموشش کردی. چند تا کتاب آوردم و برایت خواندم، لذت بردی.
شب را کنارت خوابیدم خیلی از این موضوع خوشحال بودی. بابا بهت گفت دیانا استراحت کن تا خوب بشی اگه فردا حالت خوب بود می برمت پارک.
شب را تا صبح در تب هذیان گفتی و من ... صبح کمی خوابمان برده بود که تو بیدار شدی و بابا رو صدا زدی که : بابایی پاشو خوب شدم منو ببر پارک.!!!!!!!!!
با بابایی تصمیم گرفتیم ببریمت سرزمین عجایب تا هم بازی کنی و هم کمی حال و هوایت عوض شود. به دوستان گلم هم گفتم و مورد استقبال قرار گرفت و با باران و آتوسا و مامان و باباهای گلشون رفتیم الماس شرق.
دیدن آن همه ذوق و شوق و هیجان در چشمان شما ، ما را کلی چاق کرد از خوشحالی!!!!!!!!!
تو آنقدر با اشتیاق وسایل مختلف را سوار می شدی که من کلی ذوق می کردم. یاد غصه های خنده دارم افتادم. کوچکتر که بودی هیچ وسیله بازیی را در پارک سوار نمی شدی و من همه اش فکر می کردم اگر دخترم هیچ وقت سوار این وسایل نشود و از لذت بازی بهره نبرد چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
طبق معمول موقع خداحافظی تو گریه می کردی که خونه نریم و همین جا باشیم و بازی کنیم و آتوسا گریه می کرد که بریم خونه کیانا ( دیانا) و باران هم مثل همیشه یک بچه عاقل بود که شما دو تا رو با تعجب نگاه می کرد.