دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

دیانا شیطون تر از همیشه

باورم نمیشد عزیز دلم بعد از سی و شش ساعت خوابیدن در حال تب و ضعف و ... خلاصه چه بگم که حتی فکر کردن بهش هم قلبم رو میرنجونه، از اتاقت اومدی بیرون تلو تلو میخوردی نمی تونستی راه بری و اون روز هم کمی بی حال بودی ولی خیلی بهتر شده بودی دیگه تب نداشتی ولی همچنان سرفه های ناجور می کردی و بعد شب که خوابیدی ساعت چهار بیدار باش زدی حالا بماند که تا اون ساعت چقدر غلت زدی و تو خواب حرف زدی و من ده باری بهت سر زدم و بعد هم بیدار شدی و گفتی "مامان بیام پیشت" و خوب من هم تو رو از تخت آوردم پایین و گفتم کنارم بخواب عزیزم ولی تو اصلا قصد خوابیدن نداشتی . و از طرفی بعد از سه روز مریض داری و نخوابیدن حالا من تب دار بودم و تنم درد می کرد. بعد گفتی "گشنمه" گف...
16 دی 1390

اولین سفر شمال

این اولین بار بود که به شمال رفتی و این اولین بار بود که با ماشین سواری به مسافرت رفتی عزیز دلم. جدا از خستگی های ماشین سواری و اینکه به قول بابا ابوذر راه رفتن خونت پایین میومد (وقتی مسافتهای طولانی توی ماشین بودیم) و این تو را حسابی کلافه می کرد و باعث می شد دائم شیر بخوری و من مجبور بودم همش حرف بزنم برات شعر بخونم یا سرتو به چیزهای دیگه به غیر از شیر خوردن بند کنم، بقیه سفر عالی بود. به تو که خیلی خوش گذشت شیرینم. خیلی زیاد با دریا حال می کردی. ماسه بازی و آب بازی و صدف بازی. تازه وقتی هم میخواستی که بیای خونه با گریه از دریا جدا شدی. جنگل را هم خیلی دوست داشتی و دلت میخواست بزنی بری وسط جنگل و تا شاید یه گربه پیدا کنی. این هم...
13 دی 1390

تولد مامان زینب.... هورااااااااااااااااا

خوب روز یکشنبه تولد مامان بود یک روز خاص اولین روز سال نو میلادی من همیشه رو تولدم را دوست داشتم و همیشه هم خانواده و دوستانم با لطف خیلی زیادشون این روز رو جشن میگیرن و من از همشون خیلی ممنونم. خوب اول صبح بابا ابوذر کادو اش را داد که خیلی خوشحال شدم و بعد هم کلی تلفن داشتم که به من تبریک گفتند و دیانا جونم هم خوشحال بود و هی می گفت مامان کیک خامه ای درست کنیم خوب من هم به حرف دختر گلم کردم و برای شام هم مهمان داشتیم که حسابی خسته شدم ولی دیانا جونم همش صندلی یا به قول خودش (صندالی) میذاشت و کارهای مامانش رو با نگاه و سوال و گاهی فضولی های کوچولو دنبال میکرد و وقتی بابا ابوذر از در اومد دیانا گفت بابا سمع (شمع) خریدی؟ و بابا ابوذری ک...
13 دی 1390

هنوز تب داره...

از دیشب ساعت هفت و نیم که خوابت میومد و بردمت تو اتاقت تا همین یک ساعت پیش از اونجا بیرون نیومده بودی تمام امروز رو در خواب بودی فقط گاهی بیدار میشدی از تب و یا سرفه های شدید. کمی آب و غذا و دارو و باز می خوابیدی. به بهانه دیدن یک برنامه از بیبی انیشتن آوردمت بیرون هنوز برنامه تموم نشده بود خوابیدی فکر می کنم تاثیر داروها و بیحالی خودت از تب و ضعف شدید باشه. الهی مامان فدات بشه من که دق کردم امروز امیدوارم فردا خیلی بهتر باشی اصلا خوب خوب باشی خدای مهربون برای دونه دونه بارونی که امروز فرستادی شکر ... باور کن هنوز تشنه ایم سیرابمان کن خیلی خیلی ماهی خدای قشنگیها   ...
13 دی 1390

دیانا جون بهانه گیر

عزیز دلم چقدر این روزها بهانه گیری میکنی وقتی میخوایم بریم بیرون برای لباس پوشیدن و کفش پوشیدن کلی گریه و بهانه گیری می کنی و باز تو ماشین با گریه کفشها رو در میاری و حتی جورابها رو و مامان نمی فهمه باهات چطوری رفتار کنه  با کوچکترین حرفی از بقیه دلخور میشی و گریه می کنی و ... وقتی میریم مهمونی تو از تو خونه به ما میگی که من بوس نمیدم و برای همین هم کلی ناراحتی می کنی  الان از بیرون اومدیم و من نیاز شدیدی به استراحت دارم تا باز با انرژی بیشتر به کارهای تو و خودم و بقیه رسیدگی کنم  خیلی دوستت دارم   ...
9 دی 1390

اگه خواستین دیانا رو خوشحال کنین ...

اگه روزی از همین روزها دیانا جونم رو خونه تون دعوت کردین و می خواستین خوشحالش کنید میدونین باید چکار کنید؟ یکی از کارهایی که باعث میشه خوشحال بشه اینه که آهنگ عروس بذارین و با هم برقصین و البته با کلی عروسک تو بغلتون بعد میتونین با هم با رنگ انگشتیها نقاشی بکشینو خوب یادتون نره که بعدش باید دیانا جون رو حمام کنید و یا حداقل کل لباسهاشو عوض کنین چون این دختر جیگر به جای نقاشی روی ورق روی دست و پاهاش نقاشی می کشه. خلاصه بعدش میتونین با یک لیوان آب و چند ظرف قد و نیم قد ویک قاشق حسابی آب بازی کنین دیانا جونم دوست داره آبها رو از لیوان تو پیاله و از پیاله تو بشقاب و ... بریزه و گاهی آبها رو با قاشق هم بزنه و البته دوست داره در تما...
6 دی 1390

دیانا جونم خودش تنهایی خوابید

دیروز دایی ها اومدند خونمون و خوب دیگه وقتی دایی حسن بیاد و سه ساعت تمام با دیانا بازی کنه بعد از ظهر دیانا نمی تونه بخوابه چون هنوز منتظره که دایی و زن دایی باهاش بازی کنن و البته همینطور هم میشه و اونها یکسره باهاش بازی کردند و البته موقع ناهار دایی حسین هم اومد و از فرصت بودن دایی بزرگتر استفاده کرد و  به جای بازی با دیانا توپ خوابید!!!!!!!!!!!!!!!!! دیانا جونم که انگار اصلا خستگی نمیشناسه بعد از رفتن دایی ها تا شب با بابایی بازی کرد و ساعت نه هنوز قصه دوم رو نگفته بودم صدای خر و پفش بلند شد. از این طرف هم صبح زود از خواب بیدار شد و سراغ دارا (عروسک دیانا) و باقی اسباب بازیها رو گرفت و کمی شیر خورد و تخم مرغش رو هم کامل نخ...
29 آذر 1390

مامان بازم قصه بگو

دیشب که دیانا جونم می خواست بخوابه طبق معمول همه مراسم خواب اجرا شد و فقط به جای قسمت شیر خوردن قصه گفتن اضافه شد. من شروع کردم به قصه گفتن اول قصه خوکه بعد قصه دیانا و باران و باز قصه خوکه و ... خلاصه اینطوری شد که دو بار قصه خوکه و سه بار قصه دیانا و باران رو گفتم و بعد دیانا جونم پرسید مامان جی جی میدی؟ و من با یک قلب جریحه دار گفتم نه عزیزم بعد گفت مامان بازم قصه بگو . بعد هم که قصه ها تموم شد گفتی لالایی میخونی مامان جون و من برات لالایی خوندم و ماساژت دادم و بعد از کلی اینور و اونور رفتن خوابیدی. عزیزم فقط خدا میدونه چه لحظات سختی رو میگذرونم.  مرسی که اینقدر با من همراهی می کنی و باز هم می گم خیلی دوستت دارم عشق من ...
27 آذر 1390

پایان قصه شیر خوردن

امروز دومین روزی است که دیانا شیر نمی خوره. شب اول خیلی سخت گذشت و هر دو مون گریه می کردیم  عزیز دلم می خواستم بگم همیشه و همه جا و همه جوره دوستت دارم   ...
26 آذر 1390