دیانا شیطون تر از همیشه
باورم نمیشد عزیز دلم بعد از سی و شش ساعت خوابیدن در حال تب و ضعف و ... خلاصه چه بگم که حتی فکر کردن بهش هم قلبم رو میرنجونه، از اتاقت اومدی بیرون تلو تلو میخوردی نمی تونستی راه بری و اون روز هم کمی بی حال بودی ولی خیلی بهتر شده بودی دیگه تب نداشتی ولی همچنان سرفه های ناجور می کردی و بعد شب که خوابیدی ساعت چهار بیدار باش زدی حالا بماند که تا اون ساعت چقدر غلت زدی و تو خواب حرف زدی و من ده باری بهت سر زدم و بعد هم بیدار شدی و گفتی "مامان بیام پیشت" و خوب من هم تو رو از تخت آوردم پایین و گفتم کنارم بخواب عزیزم ولی تو اصلا قصد خوابیدن نداشتی . و از طرفی بعد از سه روز مریض داری و نخوابیدن حالا من تب دار بودم و تنم درد می کرد. بعد گفتی "گشنمه" گفتم چی برات بیارم گفتی " پلو" آخه قربون شکل ماهت بشم من این وقت شب از کجا پلوبیارم برات یک تکه نون آوردم و بعد هم یک فنجون شیر ولی نه تو اصلا قصد خوابیدن نداشتی آخرش لامپ اتاقت رو روشن کردم و گفتم من میرم تو اتاقم می خوابم تو هم بازی بکن و بعد از مدتی اومدی اونجا و از سر و کول من وبابایی بالا می رفتی و اینقدر بازیگوش شده بودی که آدم فکر می کرد ساعت ده صبح که تو اینقدر شارژی. خلاصه بابایی که دید حال من خوب نیست تو رو برد تو اتاقت تا باهات بازی کنه و من کمی استراحت کنم . حسابی خوابم برده بود که با صدای تو بیدار شدم " مامان من نقاشی کشیدم بیا با هم پاکشون کنیم" من که اصلا نمی دونستم کجام و چه خبره بعد از چند ثانیه ای حالم سر جاش اومده بود ازت پرسیدم بابایی کجاست گفتی " رفته سر کار" بعد فهمیدم اون موقع بابا یک چهل دقیقه ای خونه نبوده و تو برای خودت بازی و البته شیطونی می کردی... خلاصه تا ساعت دو بعد از ظهر از میز و مبل و صندلی بالا رفتی و پایین اومدی و پلوهای ناهارت رو تو خونه پاشوندی و نقاشی کشیدی و آب بازی و خاله بازی و کارت بازی کردی و برنامه دیدی و ... من داشتم غش می کردم و ساعت دو به هر زحمتی بود خوابیدی و من که فکر می کردم یک سه چهار ساعتی بخوابی هنوز دو ساعت نشده بود پاشدی و حال من هم بدتر شده بود بابا ابوذر هم دیرتر از همیشه به خونه اومد و ما قرار بود بریم مهمونی خونه خاله فاطمه. تو این موضوع رو فهمیدی و ول کن ماجرا نبودی و همش می گفتی "بریم پیش بهار شاید یک دایی هم اونجا باشه" و من با تب و استخون درد حسابی راه افتادم و رفتیم مهمونی و اونجا هم ماشاالله به این همه انرژی. خیلی خوشحال بودم که اینقدر حالت خوبه ولی واقعا توان اینو نداشتم که بهت برسم و خدا رو شکر مثل همیشه بابا و دایی جبران می کردن ولی تو میلی هم به غذا نداشتی و فقط دلت می خواست با بچه ها بازی کنی و ظرفها رو برداری و غذا بدی و غذا درست کنی و ...آخر شب هم با ناراحتی اومدی خونه میگفتی " شما برین من همین جا میمونم بهتره" . توی راه با بابایی بازی می کردی و انواع صدای حیوونها رو در میاوردین بابایی که کم آورده بود گفت دیانا تو یک حیوون بگو تا من صداشو در بیارم و تو گفتی " صدای شیر ماده " و اونوقت دو تا شاخ رو کله بابا ابوذر در اومد و مونده بود که غرش شیر ماده چطوری و هر غرشی رو در میاورد تو راضی نمیشدی و آخرش خودت یک صدای خیلی بامزه درآوردی و تازه وقتی رسیدیم خونه اول شیطنتت بود. نقاشی می کشیدی که البته این روزها نقاشی کشیدنت خیلی متفاوت شده و حتما عکسهایی ازش رو میذارم و بعد که دیگه ما خاموشی زدیم تو اصرار و اصرار که لامپ رو روشن کنید میخوام بازی کنم ما هم لامپ تو راهرو رو روشن کردیم و خوابیدیم و بعد از مدتی تو هم اومدی که بخوابی و خلاصه قصه ما به آخر رسید. به قول بابا ابوذر یک جهش بازیگوشی کرده بودی حالا یا تاثیر داروها بود یا می خواستی جبران مافات کنی نمی دونم عزیزم ولی هر چی بود اینقدر جیگر بودی که فرداش هم راجع اون روز صحبت می کردیم و می خندیدیم عزیز دلم شاد شاد باشی امیدوارم غم به چهره ات نیاد و همیشه سلامت باشی. مامان و بابا خیلی دوستت دارن