اولین سفر شمال

این اولین بار بود که به شمال رفتی و این اولین بار بود که با ماشین سواری به مسافرت رفتی عزیز دلم. جدا از خستگی های ماشین سواری و اینکه به قول بابا ابوذر راه رفتن خونت پایین میومد (وقتی مسافتهای طولانی توی ماشین بودیم) و این تو را حسابی کلافه می کرد و باعث می شد دائم شیر بخوری و من مجبور بودم همش حرف بزنم برات شعر بخونم یا سرتو به چیزهای دیگه به غیر از شیر خوردن بند کنم، بقیه سفر عالی بود. به تو که خیلی خوش گذشت شیرینم. خیلی زیاد با دریا حال می کردی. ماسه بازی و آب بازی و صدف بازی. تازه وقتی هم میخواستی که بیای خونه با گریه از دریا جدا شدی.

جنگل را هم خیلی دوست داشتی و دلت میخواست بزنی بری وسط جنگل و تا شاید یه گربه پیدا کنی. این هم از علاقه عجیب تو به گربه ها. من و مامان جون یک عالم عکس گربه از فرنگیس گرفته بودیم و برای سرگرم کردن تو بهت نشون میدادیم و تو هر دفعه با همان هیجان دفعه اول به این عکسها نگاه     می کردی و همون سوالهای تکراری دفعه قبل را می پرسیدی. و این گربه دیدن در موبایل هم داستانی شده که گاهی من را خسته می کرد. میدانی چرا عزیزم چون همه چیز برای ما آدم بزرگ ها زود تکراری می شود و دلمان را میزند و این آدم کوچولوی پر هیجان را با تمام عشقی که بهش دارم درک    نمی کنم و شاید با خودم میگویم " چقدر پیله می کند" در حالیکه او عاشق است و با تمام وجود زندگی می کند و از تکرار خسته نمی شود چون هر بار چیز تازه ای می بیند.

 (در ادامه بخشی از عکس های سفر-حتما ببینید)

پاتوق دیانا جون در عقب ماشین. البته بیشتر روی پای مامانش بود تا اینجا

اولین بار که دیانا دریای مازندران را دید

دیانا عاشق آب بازیه