تولد مامان زینب.... هورااااااااااااااااا
خوب روز یکشنبه تولد مامان بود یک روز خاص اولین روز سال نو میلادی من همیشه رو تولدم را دوست داشتم و همیشه هم خانواده و دوستانم با لطف خیلی زیادشون این روز رو جشن میگیرن و من از همشون خیلی ممنونم. خوب اول صبح بابا ابوذر کادو اش را داد که خیلی خوشحال شدم و بعد هم کلی تلفن داشتم که به من تبریک گفتند و دیانا جونم هم خوشحال بود و هی می گفت مامان کیک خامه ای درست کنیم خوب من هم به حرف دختر گلم کردم و برای شام هم مهمان داشتیم که حسابی خسته شدم ولی دیانا جونم همش صندلی یا به قول خودش (صندالی) میذاشت و کارهای مامانش رو با نگاه و سوال و گاهی فضولی های کوچولو دنبال میکرد و وقتی بابا ابوذر از در اومد دیانا گفت بابا سمع (شمع) خریدی؟ و بابا ابوذری که شوکه شده بود گفت نه ولی میرم می خرم و تا لحظه ای که بابا رفت شمع بخره دیانا ده بار ازش درباره خرید شمع سوال کرد
خلاصه دیانا کلی با دایی و بهار بازی کرد و با وجودی که حسابی سرفه می کرد و حالش خیلی خوب نبود ولی دم را غنیمت میشمرد و از زمان استفاده کامل میبرد و آخر شب هم دایی مجبور شد با زندایی خونه ما بمونن و دیانا با خنده های مستانه اش این خوشحالی و پیروزی بزرگ رو نشون میداد بعد از کلی قصه گفتن( که البته این قصه گفتن هم خودش قصه ای است که باید تعریف کنم) راضی شد که بیاد پیش مامان بخوابه ولی چه خوابیدنی !!!!!!!!!!!!! دخترم تا صبح قلت زد و چرخید و گریه کرد و من و بابا ابوذر هم نتونستیم بخوابیم نزدیک صبح دیدم تب داره دیگه بهش پروفن دادم و کمی خوابید و صبح زود پا شد که مبادا دایی حسن بره و باز کلی با دایی بازی کرد تا اینکه دایی رفت
الان دو روزه که عزیز دلم تب داری دیشب بردمت دکتر خانم دکتر میگی هوا خیلی آلوده است و اکثر افراد ناقل بیماری اند دعا کنیم بارون و برف بیاد تا شاید کمی هوا تمیز بشه. دیشب هم حسابی تب داشتی و هنوز خوابی که این هم از تاثیر داروها است. عزیز دلم امیدوارم زودتر خوب بشی و باز خونه رو پر از خنده های دلنشینت کنی. مامان و بابا خیلی دوستت دارن