دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

یک روز خوب با باران

دختر خوشگلم دیروز با باران و خاله آزی رفتیم پارک کوهسنگی . تو و باران (دوست دیانا) حسابی بازی کردین. اول از همه که تو زمین بازی کلی سرسره آبی سوار شدین (دیانا عاشقه هر چیزیه که رنگ آبی داره) و بعد هم ماکارونی خوردین که باز هم خیلی دوست دارین و البته یک گربه هم مهمونمون بود که فقط خدا میدونه دیانا چقدر گربه دوست داره. چقدر تو خوشحال بودی و همش به گربه می گفتی " برو غذا بخور" یا " برو پیش مامانت تا بهت غذا بده" و ... و ناگهان تو خودتو رسوندی به گربه و من در نهایت شگفتی دیدم که دستت رو گرفتی جلو گربه و اون هم دستای غذایی تو رو لیس می زد . حتی یک ذره هم نمی ترسیدی یک کم با سیبیلهاش بازی کردی و بعد هم نازش می کردی و هی می گفتی گربه دست...
23 مهر 1390

هورا.... ما برنده شدیم

  عزیز دلم، مامانی از اعماق قلبش برات نوشت  و حرف دلشو زد: عزیز دلم ارزش هیچ چیز به پای دنیای لطیف تو نمیرسد . وقتی تو تمام عشقت را بی چشم داشتی به عروسکت می بخشی من از عشق چه می دانم.         ...
23 مهر 1390

چیدمان دیانایی

  ا ین روزها دختر گلم کارهای جالبی می کنی. یکی از این کارها چیدن وسایل، کارتها، میوه ها و ... می باشد. یک روز دیدم مهره های بازی اتلو به ترتیب خاصی روی مبل چیده شده خیلی ذوق زده شدم و عکس گرفتم بعد یکبار که بابایی کلی میوه و سبزی خریده بود. تمام پلاستیکها را کف آشپزخانه گذاشته بودم تا بعد از شستن ظرفها مرتب کنم. اما وقتی ظرفها تموم شد دیدم که تو خوشگله اومدی و با یک دیزاین قشنگ همه رو کف آشپزخونه چیدی و از سیب زمینی ها گذاشته بودی روی لوبیا سبزها و از گوجه ها روی آلوها و ... و این اتفاق همچنان می افتد چیدن حیوانات اسباب بازی یا پولهایی که مامان برای کیف پولت درست کرده. ...
9 مهر 1390

حرف زدن به سبک دیانایی

  عزیز دلم برای خودت یک ادبیات مخصوص داری که خیلی خیلی شیرینه و من گاهی با خودم می اندیشم که این لحظه های ناب را باید قورت بدم چون بعد دلم براشون خیلی تنگ میشه گاهی دلم می خواد این جمله سازی ها و کلمه سازیها و این اشتباهات شیرین تلفظی تا ابد بمونه و تغییر نکنن. مثلا به من میگی "مامان زری" و از آنجایی که خیلی وقتها "ر" را "د" تلفظ می کنی میشه "مامان زدی" البته اسم من زینب و این مامان زری ساخته خودته و شاید هم از کتاب "لالایی های مامان زری" که برات می خونم گرفته باشی. هر چه هست خیلی شیرینه و خودت هم میدونی که اسم من این نیست. گاهی که جوابت رو نمیدم خودت درستش می کنی و میگه "مامان زینبی". یه روز بابا ابوذر هم منو "مامان زری" صدا زد و تو...
4 مهر 1390

اولین باغ وحش

  دیانای عزیزم دیروز برای اولین بار سوار قطارشهری مشهد شدی. برایت همه چیز تازگی داشت و بیشتر از دیدن درختهای کنار ریل لذت می بردی. بعد هم برای اولین بار به باغ وحش رفتی. خوب خیلی از حیوونها رو میشناختی بیشتر از همه ببرها و شیرها و پرنده ها رو دوست داشتی ، هر چند که مثل همیشه از دیدن گربه ها و ماهی ها سیر نمیشدی. حیوونهایی که خواب بودند و یا زیاد تحرک نداشتند تو را خسته می کردند و تو می گفتی" دوست ندارم بریم" و ما را به زور از کنار قفس آنها دور می کردی. بعد هم ناهار رفتیم پارک جنگلی وکیل آباد که اونجا هم خیلی به تو خوش گذشت چون با دایی حسن و زن دایی بودی و اونها رو هم که فقط خدا میدونه چقدر دوست داری. البته دو بار رفتی تو ز...
3 مهر 1390

خودشیفته شیرین من

  عزیز دلم قبلا تو کتابهای روانشناسی کودک خونده بودم که بچه ها تو سن تو حسابی خودشیفته اند و فکر می کنن عالم و آدم برای آنها خلق شده است ولی تا وقتی که تو این خودشیفتگی رو نشون ندادی باور نمی کردم . اون شب که می خواستیم خونه مامان بزرگ بریم من پیشنهاد دادم که با اتوبوس بریم تا تو یک تجربه جدید داشته باشی . صندلی کنار پنجره نشسته بودیم و تو بیرون رو نگاه می کردی و دائم سوال می پرسیدی و بعد یکدفعه پرسیدی "درختها اونجا واستادن چکار می کنن مامان؟" و من داشتم فکر می کردم که چی جوابت رو بدم که خودت جواب دادی " واستادن دیانا رو نگاه می کنن" مامان فدات شه اینقدر ناز گفتی که من هم باورم شد این درخت ها هیچ کار دیگه ای ندارن جز نگاه کردن ...
30 شهريور 1390

یک روز در طبیعت

پنج شنبه هفته پیش ( 17 شهریور 90) رفتیم عروسی دختر یکی از همسایه ها و دوستهای قدیمی مامان. یک عروسی محلی کردها در روستای لاین از توابع کلات. خیلی قشنگ بود ( به دلیل محدودیتهای وبلاگ نمیتونم عکسی ازش بذارم). عزیز دلم دیانا هم خیلی بهت خوش گذشت چون کلی اسب و گاو و گوسفند و مرغ و خروس دیدی و هم حسابی خسته شدی. حسابی تو زمین های سرسبز اونجا برای خودت می گشتی و صفا می کردی . سعی می کردی با همه ارتباط برقرار کنی. از طبیعت هم حسابی لذت بردی. کلی سنگ پرت کردی و به خاک دست زدی و با علف ها و گیا ه ها بازی می کردی عزیز دلم از بالای تپه سنگ ها رو پرت میکردی پایین و من همش نگران بودم که نیفتی اینقدر حیوونا رو دوست داری که وقتی می بین...
23 شهريور 1390

لحظه های خوشحالیه مامان

عزیز دلم دوشنبه شب مامان با دایی ها و خاله و خیلی های دیگه رفت حرم تا دایی حسین رو به عقد خاله مریم (بهترین دوست مامان) دربیارن... .     هر چند که مامان تمام لحظه ها رو گریه کرد ولی این گریه خوشحالی بود خیلی شاد بودم ولی همش به فکر تو و بابا ابوذر بودم که خیلی جاتون خالی بود. بابا ابوذر با تو خونه موندین چون تو اذیت می شدی و موقع خوابت بود. اون شب هم تو مثل همیشه بامزه و خنده دار بودی می خواستی بری تو قابلمه و درش رو هم ببندی. یک عکس ازت میذارم. موقع خوابیدنت من هنوز نیومده بودم خونه. تو عادت داری وقت خواب شیر بخوری و کمی گریه کرده بودی و رو زمین قلت زده بودی تا خوابت برده بود.   راستی بهت نگفتم من...
23 شهريور 1390