یک روز خوب با باران
دختر خوشگلم دیروز با باران و خاله آزی رفتیم پارک کوهسنگی . تو و باران (دوست دیانا) حسابی بازی کردین. اول از همه که تو زمین بازی کلی سرسره آبی سوار شدین (دیانا عاشقه هر چیزیه که رنگ آبی داره)
و بعد هم ماکارونی خوردین که باز هم خیلی دوست دارین و البته یک گربه هم مهمونمون بود که فقط خدا میدونه دیانا چقدر گربه دوست داره. چقدر تو خوشحال بودی و همش به گربه می گفتی " برو غذا بخور" یا " برو پیش مامانت تا بهت غذا بده" و ... و ناگهان تو خودتو رسوندی به گربه و من در نهایت شگفتی دیدم که دستت رو گرفتی جلو گربه و اون هم دستای غذایی تو رو لیس می زد . حتی یک ذره هم نمی ترسیدی یک کم با سیبیلهاش بازی کردی و بعد هم نازش می کردی و هی می گفتی گربه دستمو بوس کرد.
قربونت بشم عزیز دلم من بهت افتخار می کنم که اینقدر شجاعی و مهربون. بعد هم باران گربه رو ناز کرد و او هم حسابی خوشحال بود.
بعد هم دوتایی با هم شروع کردین به قدم زدن در همون اطراف و ما فقط با نگاه شما دو تا رو دنبال می کردیم. به سراغ بچه ها می رفتی بدون اینکه از پدر و مادرشون فاصله بگیری. نزدیک یک خانواده رفتی که نشسته بودند و سرک کشیدی تو غذاهاشون و اون آقا هم تو لیوان خودش برات نوشابه ریخت.
تا اون موقع نوشابه نخورده بودی و اون هم تو لیوان یک مرد غریبه. ولی من خودمو کنترل کردم و جلو نیومدم از این خوشحال بودم که تو اینقدر راحت با آدمهای ناشناس ارتباط برقرار می کنی (ولی خوب یک کمی هم نگران شدم ). بعد کمی خوردی و به باران تعارف کردی و لیوان رو پس دادی. به نظر میومد خوشت نیومدی ولی وقتی اومدم دنبالت گفتی "دوست داشتم"