دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

لحظه های خوشحالیه مامان

1390/6/23 14:52
نویسنده : مامان زینب
359 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم دوشنبه شب مامان با دایی ها و خاله و خیلی های دیگه رفت حرم تا دایی حسین رو به عقد خاله مریم (بهترین دوست مامان) دربیارن... .

 

 

هر چند که مامان تمام لحظه ها رو گریه کرد ولی این گریه خوشحالی بود خیلی شاد بودم ولی همش به فکر تو و بابا ابوذر بودم که خیلی جاتون خالی بود. بابا ابوذر با تو خونه موندین چون تو اذیت می شدی و موقع خوابت بود. اون شب هم تو مثل همیشه بامزه و خنده دار بودی می خواستی بری تو قابلمه و درش رو هم ببندی. یک عکس ازت میذارم.

موقع خوابیدنت من هنوز نیومده بودم خونه. تو عادت داری وقت خواب شیر بخوری و کمی گریه کرده بودی و رو زمین قلت زده بودی تا خوابت برده بود.

 

راستی بهت نگفتم من چند روزه که به تو کمتر شیر میدم. یعنی شیر فقط وقت خواب. تو هم پذیرفتی و من از این بابت خیلی خوشحالم. گاهی وسط روز میای و میگی "مامان پتو بندازیم لالا کنیم" یا هنوز هوا تاریک نشده میگی "بابا مسواک بزنیم" و اینها همه یعنی اینکه "مامان شیر بده". ولی من با بازی سرتو بند می کنم و تو هم می خندی میگی "جوجو نه....فقط وقت لالا"

 

دیشب هم یعنی سه شنبه شب (23 شهریور 90) دایی حسین و خاله مریم یه مهمونی کوچیک داشتن توی یک رستوران.

و تو هی می پرسیدی کجا داریم میریم و من بهت می گفتم عروسی و باز تو می گفتی "برقصیم با عروس" و وقتی اونجا دنبال عروس می گشتی و ما مریم رو بهت نشون میدادیم انگار باورت نمی شد و باز می پرسیدی عروس کجاست. آخه عزیزم برای تو این عروس با عروس های دیگه که دیده بودی فرق داشت چون کاملا پوشیده بود و لباس عروس هم نداشت و به قول دایی حسن تمام پارامترهای ذهن تو در مورد عروس بهم ریخته بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)