اولین باغ وحش
دیانای عزیزم دیروز برای اولین بار سوار قطارشهری مشهد شدی. برایت همه چیز تازگی داشت و بیشتر از دیدن درختهای کنار ریل لذت می بردی. بعد هم برای اولین بار به باغ وحش رفتی. خوب خیلی از حیوونها رو میشناختی بیشتر از همه ببرها و شیرها و پرنده ها رو دوست داشتی ، هر چند که مثل همیشه از دیدن گربه ها و ماهی ها سیر نمیشدی. حیوونهایی که خواب بودند و یا زیاد تحرک نداشتند تو را خسته می کردند و تو می گفتی" دوست ندارم بریم" و ما را به زور از کنار قفس آنها دور می کردی. بعد هم ناهار رفتیم پارک جنگلی وکیل آباد که اونجا هم خیلی به تو خوش گذشت چون با دایی حسن و زن دایی بودی و اونها رو هم که فقط خدا میدونه چقدر دوست داری. البته دو بار رفتی تو زمین بازی و سرسره و الاکلنگ و ... . خوب دیگه دیروز از اون روزهای پر تحرک بود. آخر سر هم با بابایی رفتی سوار قایهای پدالی شدی یک قوی قرمز و همش می گفتی "بعدی آبی" چون تو رنگ آبی خیلی دوست داری بابا ابوذر بهت قول داده بود که دفعه بعد سوار یک قوی آبی بشین.