یک شب خنده دار گریه دار در سفر
یک شب اصلا خوابت نمیامد و مامان و بابا داشتند از خستگی بیهوش می شدند. تصمیم گرفتیم بریم تو اتاق تو را بخوابانیم تا دور از بقیه شاید خوابت ببرد و ما هم استراحتی بکنیم. اما... دیانا جونم شیرت را می خوردی و میدویدی بیرون و به تک تک آدم ها سلام می کردی. حتی به مامان بزرگ (مامان بزرگ بابا ابوذر) هم با وجودی که خیلی طرفش نمیری، جداگانه سلام می کردی. می گفتی " مامان جون سلام"، " خاله هدی سلام"، " عمه سیر(سحر) سلام" و ...و هنوز سلام نکرده باز با تک تک آدم ها خداحافظی می کردی و حسابی موجب خنده همه شده بودی. شیطونک من تازه وقتی دیدی که اونها هم لامپها را خاموش کردن تا دیانا جونم زودتر بخوابه یاد پدر بزرگت می افتادی و می گفتی " ب...
نویسنده :
مامان زینب
8:26