خورشیدی درون تو
امروز از اون روزهای گرم تیر ماه بود که از همون اول صبح خودش رو نشون داد. روی مبل کنار هم نشسته بودیم و من می خواستم یک برنامه تلویزیون رو ببینم. بلوزت رو داده بودی بالا و سرت رو گذاشته بودی رو پای من و هی دلت رو ماساژ میدادی. بعد رو کردی به من و گفتی : مامان پرده رو بکش تو دلم آفتاب افتاده خیلی گرمه. نگاه کردمت، هیچ نوری از خورشید عالم تاب روی تو نبود. دست زدم به دلت داغه داغ بود، دمای بدنت بالا بود. می دونستم که گرمایی ولی نه اینقدر. الهی فدات شم که خورشید وجودت تو رو اینقدر گرم کرده بود و خودت می گفتی آفتاب تو دلم تابیده... شاید همون شبکه خورشیده یا به عبارتی چاکراه سوم همه آدمها. چقدر شما بچه ها چیزی بلدین و انگار ما آدم بزرگها...