یک روز قشنگ
بعد از ظهر دوازده فروردین 1385 بود که به اتفاق خانواده ها رفتیم محضر و عقد کردیم بعد هم دوتایی دست تو دست هم رفتیم کوهسنگی و کلی خوش گذشت. هنوز رنگ آسمون اون روز رو یادمه و من با اون مانتو و شلوار سفید در کنار تو چقدر روشن بودم. عزیز دلم ابوذر عزیزم هزار بار بلندتر از آن روز فریاد می زنم که دوستت دارم و خوشحال که عهدم را در زمین با تو تکرار کردم که معتقدم همیشه با من بوده ای و خواهی بود. دیروز یک کیک خوشمزه پختم و با دیانا جونم لباس قشنگ پوشیدیم( به قول دیانا) و آهنگ شاد گذاشتیم. ابوذرم آمد و من و دیانا می رقصیدیم. خوشحال شد خستگی اش فرو نشست. خدا قوت مرد من ...