دو و نیم سالگیت مبارک عزیزم
عزیز دلم روزها می گذرد و تو دیگر آن نوزاد کوچولو نیستی. حالا وقتی بغلت می کنم به خودم می گویم زینب دخترت دارد بزرگ می شود و این شکل بغل کردن ممکن است دیگر پیش نیاید. حالا او راه می رود و می دود و از عهده خودش بر می آید پس دریاب قدر این لحظه را که باز در آغوشش گرفتی. دیانای نازنینم به خودم می بالم که مادری را با حضور تو تجربه می کنم و خدا را شکر می کنم به خاطر تو، سلامتی و شادی ات. این روزها خیلی دوست داری برقصی با آهنگهای مختلف و البته خیلی نظر داری و گاهی به یک موسیقی به شدت گیر می دهی که این را دوست ندارم و حتی گریه می کنی و خوب بعضی وقتها کوتاه نمی آیم و می گویم خوب من این را دوست دارم صبر کن تا من هم گوش بکنم بعد آهنگی را ...