دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

آغوش من...

1391/5/3 8:55
نویسنده : مامان زینب
487 بازدید
اشتراک گذاری

هر وقت میرم تو آشپزخونه و یا دارم خونه رو تمیز می کنم، خلاصه هر کاری که داشته باشم که حسابی مشغولم کرده باشه دیانا میاد و میگه :میشه بغلم کنی مامان؟ " یا " منو بغل نمیکنی مامان؟" و من بهش می گم یک کم دیگه کار دارم بعد که کارم تموم شد میام و بغلت می کنم. ولی دیشب حرف متفاوتی زدم چیزی گفتم که از درونم بیرون زد نه منطقی بود و نه حساب کتاب گرانه!!! باز مثل همیشه موقع آشپزی اومدی و گفتی " مامان منو بغل کن" صدای خودم رو شنیدم که به تو گفتم " وای که چقدر دلم میخواد بغلت کنم. الان میام بغلت می کنم. خیلی دوست دارم تو بغلم باشی" خودم از حرفهایی که میزدم به وجد آمده بودم. واقعا احساس می کردم که چقدر دوست دارم تو را در آغوش بگیرم. این در آغوش گرفتن تو نعمتی است. کرامتی است که خدا به من بی هیچ منتی بخشیده و تازه چه وقتها که اینکار را با منت انجام داده ام و چقدر به خودم بالیدم که تو را در اوج خستگی هایم در آغوش می کشم تا نیاز تو را رفع کنم غافل از اینکه این منم که سیراب می شوم از انرژی سرشار تو سود می جویم و شاد می شوم.

به سرعت کارم را تمام کردم ( نکته جالبش همین جاست. کارم را تمام کردم مثل همیشه و بعد تو را در آغوش گرفتم اما جملاتی که گفتم با همیشه فرق داشت و در پی گفتن آنها می توانستم برق شادی و شعف را در نگاه تو ببینم) مثل همیشه روی زمین نشستم و آغوشم را برایت باز کردم. با تمام وجود خودت را به من سپردی در دستان من و من در آن لحظه هر چه عشق داشتم نثار تو کردم فرشته مهربان من.

از خدا برای داشتن این لحظه هزار بار و هزاران بار تشکر کردم و باز هم سپاس می گویم. خدایا برای فرشته ای که به خانه من فرستادی تا بتوانم در حضور او تو را دریابم سپاس.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ستاره زمینی
5 مرداد 91 17:56
ای جانم انشالا همیشه سایتون بالا سر دیانا جون باشه.خدا شمارا واسه هم نگه داره


همچنین خدا شما و خانواده خوبتون رو برای هم حفظ کنه
ملی مامان میکاییل
11 مرداد 91 23:36
من بعضی وقتها به این فکر می کنم که ما بیشتر بچه ها رو دوست داریم یا اونا ما رو
گاهی که عصبانی می شم میکیاییل رو می ذارم یه گوشه تا خودش باشه بازم اون با گریه میاد با من باشه اون وقته که من خجالت می کشم و آروم می شم این حست رو خوب می فهمم میکاییل یه لحظه تنها نمی مونه میاد با التماس لباسمو می گیره منم بچه بغل غذا درست می کنم و کارهامنو می کنم و به این فکر می کنم این لحظه ها ذارن میرن دیگه هیچ وقت میکاییل اینقدری نیست ایشالله که همیشه خدا دینا جون رو براتون نگه داره با تنه سالمه و دله خوش

مرسی عزیزم از این همه لطف.