آغوش من...
هر وقت میرم تو آشپزخونه و یا دارم خونه رو تمیز می کنم، خلاصه هر کاری که داشته باشم که حسابی مشغولم کرده باشه دیانا میاد و میگه :میشه بغلم کنی مامان؟ " یا " منو بغل نمیکنی مامان؟" و من بهش می گم یک کم دیگه کار دارم بعد که کارم تموم شد میام و بغلت می کنم. ولی دیشب حرف متفاوتی زدم چیزی گفتم که از درونم بیرون زد نه منطقی بود و نه حساب کتاب گرانه!!! باز مثل همیشه موقع آشپزی اومدی و گفتی " مامان منو بغل کن" صدای خودم رو شنیدم که به تو گفتم " وای که چقدر دلم میخواد بغلت کنم. الان میام بغلت می کنم. خیلی دوست دارم تو بغلم باشی" خودم از حرفهایی که میزدم به وجد آمده بودم. واقعا احساس می کردم که چقدر دوست دارم تو را در آغوش بگیرم. این در آغوش گرفتن تو نعمتی است. کرامتی است که خدا به من بی هیچ منتی بخشیده و تازه چه وقتها که اینکار را با منت انجام داده ام و چقدر به خودم بالیدم که تو را در اوج خستگی هایم در آغوش می کشم تا نیاز تو را رفع کنم غافل از اینکه این منم که سیراب می شوم از انرژی سرشار تو سود می جویم و شاد می شوم.
به سرعت کارم را تمام کردم ( نکته جالبش همین جاست. کارم را تمام کردم مثل همیشه و بعد تو را در آغوش گرفتم اما جملاتی که گفتم با همیشه فرق داشت و در پی گفتن آنها می توانستم برق شادی و شعف را در نگاه تو ببینم) مثل همیشه روی زمین نشستم و آغوشم را برایت باز کردم. با تمام وجود خودت را به من سپردی در دستان من و من در آن لحظه هر چه عشق داشتم نثار تو کردم فرشته مهربان من.
از خدا برای داشتن این لحظه هزار بار و هزاران بار تشکر کردم و باز هم سپاس می گویم. خدایا برای فرشته ای که به خانه من فرستادی تا بتوانم در حضور او تو را دریابم سپاس.