قمری خانه ما
یک ماهی پیش دو تا قمری اومدن و کنار گلدون شمعدونی پشت پنجره آشپزخونه برای خودشون لانه ساختند. من پرنده ها رو دوست دارم اما هیچ وقت سعیی نکردم که پرنده ای رو تو خونه نگه دارم . پرنده یعنی آزادی و این واژه ها و حس من و قفس با هم به هیچ وجه سازگار نیست. نمیدانم شاید روزی قفسی داشته باشم و پرنده ای و دیگر آنوقت حتما تعریف پرنده برایم تغییر کرده است.
خلاصه این دو تا قمری عاشق میومدن و می رفتند و خونه می ساختند و من تا آن موقع از فاصله نزدیک خونه ساختن قمری و البته هیچ پرنده ای رو ندیده بودم. البته لونه پرنده ها رو دیدم و بعضی از اونها به نظرم خیلی سفت و محکم میومد ولی لونه این دو تا عاشق هیچ استحکامی نداره. تازه وسطش هم خالیه.
بعد از مدتی دیدیم که یکی از اون دو تا نشسته تو لونه و بلند نمیشه و یک بار که من رفتم براش دونه بریزم پرید و رفت رو دیوار روبرو نشست و من دو تا تخم سفید خوشگل وسط اون لونه روی سنگ طاقچه دیدم.
خیلی به وجد اومدم و دعا می کردم که این خوشگله قهر نکنه و برگردهو او برگشت . اوایل خیلی دلم براش می سوخت اصلا تکون نمی خورد جفتش هم براش چیزی نمیاورد که بخوره حتی گندمهایی که من براش میذاشتم هم نمی خورد و البته گاهی کمی آب می خورد. من هر روز گلدانها رو آب میدادم و با اون حرف میزدم که مبادا ناراحت بشه و بهش می گفتم که تو مهمونی و من تو رو خیلی دوست دارم و مواظبت هستم و ... حالا او با ما خیلی راحته . دیانا که اینقدر از نزدیک بهش اشاره می کنه و هر دفعه انگشتش رو بهش میزنه ولی اون حرکتی نمی کنه.
داشتم می گفتم حدود سه هفته روی تخم نشست. مثل یک یوگی در یک مراقبه عمیق. من حد و مرز بین عشق و غریزه رو گم کرده بودم و باورم نمی شد تو اون آفتاب سوزان ساعتها بی هیچ حرکتی نشستن و به نظرم اومد که چقدر عاشقه.
خلاصه یه روز دیدم یه سیخ کوچولو از زیر شکم مامان قمری میزنه بیرون و تکون میخوره اولش فکر کردم از چوبهای لانه است که زیرش گیر کرده ولی بعد که دقت کردم دیدم نه این یک پای کوچولو از یک قمری کوچولو است. آنقدر به وجد آمده بودم که نمی توانم حسم را بیان کنم. خدایا تولد یک معجزه بزرگ است. هر روز هزاران معجزه در اطراف ما رخ میدهد هزار تولد، یک قمری، یک گنجشک، یک سوسک، یک پروانه، یک برگ و یک انسان ... . چه می خواهیم ؟ کاش چشمانم بیناتر باشد خدایا دیدنم عطا کن!
می خواستم کیک بپزم با دخترک نازنینم و اینطور شد که کیک تولد پختیم برای قمری که دیانا اسمش را "گل" گذاشته بود. (همون موقع که دیانا تخم ها رو دید گفت مامان اسمشون رو چی بذاریم؟ گفتم تو چی دوست داری صداشون کنی؟ گفت یکی "گل" باشه و یکی "برگ". و "برگ" هیچ وقت دنیا نیومد) یکی از تخم ها باز نشد و بعد از چند روز قمری خانم آن را کنار گذاشت و بعد من برداشتمش و با دیانا خوب نگاهش کردیم. حالا ما یک نی نی قمری داریم. کوچک و ناتوان بدون پر البته سرعت رشدش خیلی بالاست و من و دیانا و همسری هر روز بارها و بارها به این خانواده کوچک مهمان سر می زنیم برایشان آب و دانه می گذاریم و از دیدنشان لذت می بریم.