ناهار اردکها
با دوست مهربونت آتوسا رفتیم پارک. بعد از کلی بازی تو زمین بازیه جدید پارک ملت من گفتم که بریم برای اردکها غذا بریزیم. تو یک دفعه به خودت افتادی که من براشون غذا درست نکردم و ... خاله فروغ و من گفتیم دیانا جون نون آوردیم که بدیم به اردکها ولی تو گوشت به این حرفها بدهکار نبود و گفتی الان براشون غذا درست می کنم و تو عالم خیال و در حین راه رفتن شروع کردی به غذا درست کردن و بعد هم دستت رو مشت کردی و صاف گرفتی جلوی بدنت انگار که یه چیزی تو دستت هست. آتوسا هم تو عالم خودش بود برگها رو جمع می کرد و هی به تو می گفت که برگ جمع کنی ولی تو قابلمه خیالی غذای اردکها رو ول نمی کردی. بهت گفتم دیانا جون اون قابلمه رو بده به من اگه دوست داری با آتوسا برگ جمع...