دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

جهش های سه سالگی

پنج شنبه هفته قبل روز تولدت بود و تو دقیقا از شنبه تغییرات اساسی در رفتارت نشان دادی. استقلال!!!!!!!!!!!! فقط می خواهی خودت کارها را انجام بدهی. موقع در آوردن لباس به اتاقت میروی و به ما می گویی : نیا!!! خودم می خواهم در بیاورم. و گاهی کلافه از اتاق بیرون می آیی در حالیکه  سرت توی لباس گیر کرده یا دستت را نمی توانی از آستین خارج کنی. وسایل بازی ات را خودت جمع می کنی و سفره خمیر بازی ات را تا می زنی آن هم با چه دقتی. و دائم می گویی خودم، خودم، خودم و خودم... در کمک کردن تا پای گریه پیش می روی. و دائم می گویی: میخوام کمکت کنم تا خسته نشی. چند روز پیش موقع صبحانه خوردن می خواستی کمک کنی ولی همه چیز از قبل سر میز بود و من گفتم الان...
11 بهمن 1391

عزیز من، گل من، تولدت مبارک

عزیزم تولدت مبارک. سرتاپایت را غرق بوسه می کنم و هزاران بار خدا را سپاس می گویم که مرا لایق مادر شدن کرد و سفینه تو را در خانه ما فرود آورد. هنوز لحظه به لحظه سه سال قبل در خاطرم هست. یک شنبه چهارم بهمن با خاله فاطمه باقیمانده کارهای اتاق تو را انجام دادیم و خاله نزدیک ظهر از خانه ما رفت و به من گفت : مطمئن هستم که این هفته زایمان نمی کنی و من یک شنبه هفته دیگه برای تولد نی نی میام خونتون. ولی همان شب من حس عجیبی داشتم در بدنم چیزی در حال تغییر بود و من این را می فهمیدم. بابا ابوذر روی تخت دراز کشیده بود. بهش گفتم: فکر کنم نی نی می خواد بیاد. او هم لبخندی زد و مرا بوسید و بعد هم پتو را کشید روی سرش. خنده ام گرفته بود گفتم چرا مضطرب نشدی...
5 بهمن 1391

حکایت جشن تولد سه سالگی

فقط باید مامان یک دختر سه ساله باشید تا درک کنید که من چی می گم. از وقتی شهریور ماه به جشن تولد دوست جون جونی دیانا یعنی باران رفتیم، دخترکم هی از من می پرسید که پس کی تولد من میشه. بهش می گفتم وقتی زمستون بیاد تو ماه بهمن. و این تاریخ رو دیانا خوب به یادش سپرده بود. هر کی ازش می پرسید کی تولدته؟ میگفت 5 بهمن. خلاصه به آذر و بعد هم دی رسیدیم و تولد بابا و مامان هم گذشت و دخترکم مشتاق و منتظر تولد خودش. پنج شنبه بیست و هشت دی ماه به تولد بهار جون رفتیم (دختر خاله دیانا). وقتی دخترکم اون همه تزئینات و کادو دید دیگه صبرش تموم شد. آخر شب تمام شرشره ها و ... جمع کرد و گذاشت توی یک کیسه و همه جا دنبال خودش می کشوند تا آوردشون خونه و ا...
3 بهمن 1391

مامان سورپرایز

عزیز دلم امروز مامان رو سورپرایز کردی. خونه خاله آزی بودم و خاله مهربون داشت برای تو و باران عزیز کتاب لاک پشت و ماهی رو میخوند و تو با دقت گوش میدادی. قصه تموم شد و تو هنوز غرق در عکسهای دریا و آب و ... ( همون کتاب) بودی که ناگهان بدون مقدمه شروع کردی به خواندن شعر دلفینهای فینگیلی ( از کتابی به همین نام) و در بهت و حیرت من تمام کتاب را از حفظ گفتی. عزیزم برای من خیلی اتفاق مهی بود. دوستت دارم تا بی نهایت ...
25 دی 1391

ادبیات وروجکی

این روزها با انواع پرسشها از طرف دیانا بمباران می شویم. گاهی نمی فهمیم چه می گوید و گاهی نمی دانیم چه جواب بدهیم. کوچکترین اشتباه در بیان کلمه یا جمله یا به کار بردن یک کلمه اشتباه از دید این وروجک دور نمی ماند و دلیلی می شود برای سوال های بیشتر. از شما چه پنهان که پیش می آید زمانهایی که کم می آورم و گاهی هم از کوره در می روم. گاهی فکر می کنی یک معلم ادبیات یا انشاء در خانه داریم که اینطور مورد بازخواست قرار میگریم و غلط گیری می شویم. تا به حال فکر کرده اید که به سوال منفی چه جوابی می دهیم؟ سوال منفی جزئی از ادبیات ما است. مثل این پرسش: دیانا غذا نمی خوری؟ و خوب میدانید جوابش چیست؟ من همیشه فکر می کردم و یا اینگونه جواب میدادم: نه( وقتی...
23 دی 1391

برای دوستم...

اول خواندیم نوشته های هم را و بعد برای هم نوشتیم و بعدتر صدای هم را شنیدیم و تا دیروز که یکدیگر را دیدیم. در چشمانش خواندنی ها بود و در کلامش مهربانی موج میزد. دوباره همان احساس نزدیکی بیشتر از آن باری که با هم تلفنی صحبت کردیم، به سراغم آمد. خیلی آشنا بود با آن پرنسس شیرین و دوست داشتنی اش- آلا - و در کنار همسر مهربانش. امیدوارم میزبان و همراه خوبی بوده باشیم.  ...
16 دی 1391

حرفهایی از جنس دیانا

داره با دوستاش بازی می کنه سر یه اسباب بازی سوگولی حرفشون میشه. خلاصه هر طور هست عروسکش رو میگیره و میدوه طرف من که : مامان بیا اینو گمش کن!!!!!!!!!!!!! این روزها حسابی زده تو خط نقاشی و گاهی که نمی تونم حرف نزنم می پرسم دیانا جون این چیه کشیدی؟ میگه؟ این یه چیزیه که شما نمیدونی مامان باید اسمش رو بنویسم تا بفهمی چیه!!!!!!!!!!!! بعد کنارش اسمش رو مینویسه و میگه تونستی بخونی؟ و من مثل ... میگم نه.!! و بعد خودش اون اسم رو میخونه نمی فهمم به کدوم زبون داره حرف میزنه . البته صد در صد دیانایی صحبت میکنه ... خدایا من چقدر کم می فهمم .... ...
16 دی 1391

قشنگترین عکس خانوادگی

امروز روز تولد من است. چند شب پیش وقتی کادوی بابا ابوذر رو بهت نشون دادم و گفتم دیانا جون این رو بابا برای من خریده کادو تولدمه. تو فی البداهه گفتی : آخ ... من میخواستم برات نقاشی بکشم یادم شده!!!!!!!!!!! من به بابا نگاه کردم که یعنی تو بهش گفتی. او هم با اشاره گفت اصلا خبر نداره. عزیز دلم بعد یک ورق کاغذ گرفتی و شروع کردی به کشیدن و دو روز روی نقاشی قشنگت کار کردی و بعد قشنگترین عکس خانوادگی مون رو کشیدی. از سمت راست بابایی بعد خودت و بعد من. بابا رو تا تونستی قد بلند کشیدی و برای من هم موهایی قد کمون!!!! هر چند که تازگی موهایم را کوتاه کردم ولی برای تو مامان با موی بلند معنی میده. بعد هم چهار تا گل با چمن زیرش و پایین ه...
11 دی 1391