دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

دیانا به روایت دوربین

دیانا در لباس مامان زینب دیانا جونم خودش رو برای شب یلدا خوشگل کرده بود  نمیدونم چرا این عکس رو خیلی دوست دارم هر وقت نگاش می کنم دلم ضعف میکنه براش باورتون می  شه تا حالا این عکس رو چند بار بوسیدم؟     ...
6 دی 1391

رنگ های احساس

دیانا خیلی خوشحال بود چون قرار بود بریم خونه باران و با دوست جوناش بازی کنه. ازش پرسیدم : خوشحالی؟ گفت: آره. گفتم: خوشحالی چه رنگیه دیانا؟ گفت: سبز. به وجد آمدم و ادامه دادم. خوب دختر گلم ناراحتی و گریه چه رنگیه؟ گفت: زرد. پس جیغ چه رنگیه؟ گفت: سبز تیره و بعد دوباره گفت نارنجی.
6 دی 1391

دیانای کتاب خوان

این روزها بیشتر از هر زمان دیگری دخترکم کتاب را دوست دارد و به کتاب خوانی علاقه زیادی دارد. شب ها قبل از خواب بعد از خواندن دو یا سه و ... کتاب کلی چانه میزند که یکی دیگه بخونیم و اگر من برایش نخوانم خودش کتابی را برمیدارد و شروع به خواندن می کند و یا در سکوت به عکسهایش نگاه می کند. دیشب دراز کشیده بودیم و کتاب را بالای سرمان گرفته بودیم و می خواندیم بعد که تمام شد خودش کتاب را به همان شکل گرفته بود و عکسهاش رو نگاه می کرد. بعد از مدتی دستهای کوچولوش خسته شدند به من گفت: مامان کتاب رو اینجوری نگه دار تا عکسهاش رو نگاه کنم ( می خواست من کتاب رو بالای سرش نگاه دارم). مدتی است که حافظ خوان شده است. هر وقت کتاب شعری دست من و بابا می بیند سر...
6 دی 1391

در آستانه ماه تولد

عزیز دلم از مرز دو سال و یازده ماهگی هم گذشتی و حالا داری به سه سال نزدیک می شوی. باورم نمی شود که اینقدر زود گذشت. شبی  کتاب لاکی را با هم می خواندیم که پدر و مادرش یک چهارچرخه به او کادو تولد دادند از تو پرسیدم دیانا تو چی دوست داری کادو بگیری؟ تو کمی فکر کردی و بعد گفتی: فردا میگم. فردای آن روز دوباره ازت پرسیدم. گفتی: یه کالسکه کوچولو که گاوی رو بذارم توش راه ببرم. عزیزم الهی من فدات شم. توی تابستون باران یک کالسکه کوچولو داشت که گاوی رو گذاشته بودین توش و راه می بردین ولی تو اون موقع یکبار هم نگفتی از اونها می خوای و حالا بعد از گذشت پنج ماه داری آرزوهات رو میگی.  ...
6 دی 1391

دیانای بهانه گیر

این روزها صدای گریه و جیغ و داد دیانا را بیشتر از هر زمان دیگری در این سه سال می شنویم. برای کوچکترین خواسته ها خودش را به زمین و آسمان میزند و گریه می کند. البته فکر نکنید که جواب منفی شنیده است، نه، فقط دارد خواسته اش را بیان می کند. برای خوردن خامه به جای تخم مرغ آب پز صبحانه، برای خواندن یک کتاب بیشتر در موقع خواب، برای اینکه من در اتاق او بخوابم و ... همه اش گریه می کند و جیغ می کشد و دور خانه میدود و بعد که دوباره به من می رسد و میبیند در بیشتر مواقع همانطور آرام هستم و کار خودم را می کنم باز بیشتر جیغ می کشد و دوباره میدود!!!!!!!!! سعی می کنم خیلی به خودم مسلط باشم هر وقت گریه بی دلیل را شروع می کند به او می گویم " اگه دوست د...
30 آذر 1391

سفید برف

بالاخره مشهد هم زمستانی شد برف سفید از آخرین ساعات یکشنبه شب 20 آذر باریدن گرفت. صبح با صدای پاروی مرد همسایه که مشغول تمیز کردن حیاطتش بود بیدار شدم یقین یافتم که برف به اندازه ای هست که بشود کمی رویش راه رفت. از بچگی هر وقت برف می بارید با وجودی که عاشق نگاه کردنش بودم ولی جرات نمی کردم زیاد پشت پنجره بروم و نگاهش کنم مادرم می گفت اینقدر نگاه نکن بند می آید و من از ترس اینکه مبادا برف نبارد نگاه نمی کردم و شاید می خواستم صبح که از خواب بیدار می شوم خودم را به نوعی سورپرایز کنم!!!!!!!! حالا هم همینطور است نگاهش نمی کنم تا مبادا زیر نگاه های من آب شود و تمام شود. ده روزی است که دیانا سرما خورده و هنوز خوب نشده و خیلی ک...
28 آذر 1391

یه موش کنجکاو

وقتی دو ماه پیش دو بار لباسها رو توی ماشین لباسشویی یا به قول دیانا جونم ( ماشین شویی ) با آب 60 درجه شستم و بعد به هزار بدبختی اتو کشی کردم، درس نگرفتم که هر وقت می خوام از وسایل خونه خصوصا لباسشویی استفاده کنم درست و حسابی کلیدها و شماره ها رو چک کنم آخه یک موش کنجکاو دو پا داریم تو این خونه که به همه چیز سرک می کشه و همه وسایل خونه براش یه جور اسباب بازیه. یک ماهی می شد که ماشین لباسشویی لباسها رو خشک نمی کرد. به ابوذر گفتم و او هم به دلیل مشغله زیاد حتی یکبار هم به ماشین نگاهی نکرد و گفت هر وقت خونه بودم زنگ می زنم نمایندگی اش بیاد. خلاصه تو این مدت من یا لباسها رو می بردم خونه همسایه ( دوست خوبم نسرین) و با ماشین اونها می شستم و یا...
24 آذر 1391