در آستانه ماه تولد
عزیز دلم از مرز دو سال و یازده ماهگی هم گذشتی و حالا داری به سه سال نزدیک می شوی. باورم نمی شود که اینقدر زود گذشت.
شبی کتاب لاکی را با هم می خواندیم که پدر و مادرش یک چهارچرخه به او کادو تولد دادند از تو پرسیدم دیانا تو چی دوست داری کادو بگیری؟ تو کمی فکر کردی و بعد گفتی: فردا میگم.
فردای آن روز دوباره ازت پرسیدم. گفتی: یه کالسکه کوچولو که گاوی رو بذارم توش راه ببرم.
عزیزم الهی من فدات شم. توی تابستون باران یک کالسکه کوچولو داشت که گاوی رو گذاشته بودین توش و راه می بردین ولی تو اون موقع یکبار هم نگفتی از اونها می خوای و حالا بعد از گذشت پنج ماه داری آرزوهات رو میگی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی