لذت دیدن شادی تو...
دو روز بود که سرما خورده بودی. تب داشتی و بی حال بودی. شب دوم خسته شده بودی از بی حالی... برات پازل آوردم و اونها رو درست می کردی و بعد هم کمی نقاشی کشیدی و بعد دیگه نمی تونستی بشینی به من گفتی دیگه چکار کنم مامان؟ گفتم عزیزم دراز بکش و استراحت کن و تو باز دراز کشیدی. برایت سی دی قصه گذاشتم حال نداشتی گوش کنی و بعد سی دی کارتون کایو و باز هم حالش نداشتی و خودت خاموشش کردی. چند تا کتاب آوردم و برایت خواندم، لذت بردی. شب را کنارت خوابیدم خیلی از این موضوع خوشحال بودی. بابا بهت گفت دیانا استراحت کن تا خوب بشی اگه فردا حالت خوب بود می برمت پارک. شب را تا صبح در تب هذیان گفتی و من ... صبح کمی خوابمان برده بود که تو بیدار شدی و بابا رو صد...