دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

لذت دیدن شادی تو...

دو روز بود که سرما خورده بودی. تب داشتی و بی حال بودی. شب دوم خسته شده بودی از بی حالی... برات پازل آوردم و اونها رو درست می کردی و بعد هم کمی نقاشی کشیدی و بعد دیگه نمی تونستی بشینی به من گفتی دیگه چکار کنم مامان؟ گفتم عزیزم دراز بکش و استراحت کن و تو باز دراز کشیدی. برایت سی دی قصه گذاشتم حال نداشتی گوش کنی و بعد سی دی کارتون کایو و باز هم حالش نداشتی و خودت خاموشش کردی. چند تا کتاب آوردم و برایت خواندم، لذت بردی. شب را کنارت خوابیدم خیلی از این موضوع خوشحال بودی. بابا بهت گفت دیانا استراحت کن تا خوب بشی اگه فردا حالت خوب بود می برمت پارک. شب را تا صبح در تب هذیان گفتی و من ... صبح کمی خوابمان برده بود که تو بیدار شدی و بابا رو صد...
18 آذر 1391

زلال باران

دیروز بالاخره مجالی شد تا تو به آرزویت برسی. برکت خدا از آسمان بارید و مشهد را تطهیر کرد. دانه دانه اش را شکر. چترهایمان را برداشتیم و به خیابان زدیم. تو مست مست با دانه های بارانی که به سقف صورتی ات می خورد، همخوانی می کردی. در چاله های آب می پریدی و عکس خودت را در جویهای روان از آب باران تماشا می کردی و می خندیدی. دیدن تو و باران و چتر صورتی ات با هم زیباترین منظره دیروزم بود. ...
8 آذر 1391

حرفهایی از ته دل

عزیز دلم دیانای قشنگم مامان دارد با تو بزرگ میشود انگار من هم تولدی دوباره یافته ام و با تو رشد می کنم و درس های تازه می گیرم. امروز سوار قطار شهری شدیم تا به قرار هفتگی مان برویم اینبار خانه اتوسا. تو کنار من روی صندلی نشسته بودی و بعد خانمی کنار ما ایستاد. من گویی که عذاب وجدان داشتم از اینکه می توانم کودکم را روی پایم بگیرم و آن خانم روی صندلی بنشیند. انگار یک نوای قدیمی بود یا درسی که می خواهد تا ابد گوشه ذهنم بماند. یا شاید بیشتر یاد خودم می افتادم که وقتی کوچک بودم و کنار مادرم روی صندلی های اتوبوس می نشستم کسی حاضر نبود وجودم را به رسمیت بشناسد و مرا از روی صندلی بلند می کردند تا بزرگترها!!!!!! بنشینند. و من از آن موقع به این...
28 آبان 1391

یه مهمون بهاری

سه شنبه این هفته یعنی 16 آبان 91 یکی از بهترین دوستان وبلاگی مان را از نزدیک زیارت کردیم. فریبا و نیروانای عزیز . مادر و دختری از جنس بهار، پر انرژی و شاد و خونگرم و صمیمی. روز دوشنبه که با فریبا جون تلفنی صحبت کردم دیانا و نیروانا هم با هم حرف زدن اون هم چه مکالمه ای بیش از نیم دقیقه ادامه نداشت. البته از طرف دیانا قطع شد وگرنه نیروانا جون حسابی اهل صحبت کردن پای تلفن بود. دیانا که گوشی رو قطع کرد به من گفت: چه دختر خوبی بود این نیروانا مامان!! مامان: آفرین چه زود فهمیدی که دختر خوبی بود.   خلاصه تمام شب تا قبل از خواب دیانا داشت برنامه ریزی می کرد. می گفت: من و نیروانا ( البته بیشتر می گفت دوست جدیدم ...
26 آبان 1391

من و خواب و دیانا

دیشب به شدت احساس خستگی و خواب آلودگی می کردم. زود سر و ته شام و مسواک و ظرفهای نشسته را هم آوردم تا به تختخوابم پناه ببرم. اما انگار دخترک زیبای من خوابش نمی آمد. مدتی است که اول در اتاق دیانا چرتی می زنم تا او خوابش ببرد و بعد از اتاقش بیرون می آیم. دیشب هم همین کار را کردم. و حالا باقی ماجرا... مامان: شب به خیر دخترم او را بوسیدم و در تختش گذاشتم و خودم هم پایین تخت خوابیدم تازه چشمهایم گرم شده بود که: دیانا: مامان من میخوام پیش تو بخوابم مامان: بیا عزیزم کمی قلت زد و دوباره بلند شد دیانا: من میخوام تو تختم بخوابم مامان: باشه عزیزم. فقط زودتر بخواب من خیلی خوابم میاد و هنوز تازه خوابم برده بود که : دیا...
15 آبان 1391

نقاش کوچولوی من

دیشب من رو نقاشی کردی. با همون رنگهایی(بنفش و صورتی) که دوست داری. اول یه دایره می کشیدی و بعد هم حسابی رویش را خط خطی می کردی و می گفتی موهات بلنده اومده تو صورتت. و یا یه دایره می کشیدی و می گفتی خراب شد و بعد باز همون خط خطی ها روی صورت مامان و باز هم می گفتی موهات بلند... این کار رو چند بار تکرار کردی و بعد هم یه خط پیچ پیچی کشیدی و گفتی این هم شانه و در عالم خیال شانه رو برداشتی و کشیدی روی موهای بلندی که برای من کشیده بودی و بعد هم کشیدی روی سرم و موهای من رو شونه کردی. ...
15 آبان 1391

زمین بازی و دیانا

سه ماه تابستان در انتظار رفتن به زمین بازی پارک ملت گذشت. و مااز اولین روز افتتاح زمین بازی جدید مشتری دائمی این محوطه بازی شدیم. رنگهای جذاب کفپوش ها و انواع سرسره و تاب و الاکلنگ و از همه مهمتر فواره های آب بازی و زمین ماسه که دیانای عزیزم از هیچ کدوم اینها نمی گذره. حالا ما سعی می کنیم جدا از وقتهایی که خودمون میریم پارک ملت و زمین بازی، هفته ای یکبار با دوستان گلمان قرار میذاریم و بچه ها را به آنجا می بریم . جای شما خالی به ما که خیلی خوش میگذرد. دیروز سر ظهر به همراه هم ( بابا و مامان و دیانا) به آنجا رفتیم. چون دیانا صبح دیر از خواب بیدار شده بود و صبحانه را هم دیرتر خورده بود برایش ناهار برنداشتم ولی تنقلاتی بود که ته دل کوچک...
14 آبان 1391

تلفیق کلمات

مامان و دیانا با آهن رباهای play magnet بازی می کردند. دیانا: مامان یه تِرَم بساز مامان: تِرَم چیه عزیزم؟ دیانا: یه تِرَم بساز دیگه! مامان: خوب برام توضیح بده من منظورت رو متوجه نمیشم. دیانا: همونی که یه روز رفتی منو گذاشتی پیش دایی مامان: من تِرَم رفتم؟؟!!! آها من حرم رفتم تو رو گذاشتم پیش دایی دیانا: آره ... حالا یه حرم بساز مامان: عزیزم حرم چیز نیست یه جایه. مثل مسجد ( دیانا رو تا حالا حرم نبردم) دیانا: خوب منو ببر حرم مامان: باشه عزیزم میبرمت دیانا: حالا یه حرم بساز!!!!!!!!! مامان: خوب حالا بیا یه چیز دیگه بسازیم من بلد نیستم حرم بسازم و بعد مامان شروع کرد به ساختن هرم مثل همیشه دی...
7 آبان 1391

دیانا به روایت دوربین

  تختخواب جدید دیانا جون دیانا و پاییز صورت تمشکی دیانا و عزیز دل مامان در حال فوت کردن قاصدک من و دخترم و پاییز هزار رنگ خسته از پیاده روی و یک خواب عمیق  تو را تا ابدیت دوست دارم عشق من دیانا گفت از من و مداد رنگیها عکس بگیر مامان موزه دارآباد ...
2 آبان 1391

دوستانی بهتر از آب روان

امروز با دوستان گلمان رفتیم پارک ملت و دیانا و آتوسا و باران حسابی بازی کردند. خیلی باحال میشن وقتی بهم میرسن کارهایی می کنن که نگو و نپرس، کارهایی که شاید وقتی تنها باشن اصلا انجامش ندن و این برای من خیلی جالبه. یه حس خاصی دارم جدیدا زیاد بهش توجه می کنم اینکه یادمه وقتی دیانا زیر یک سال بود و تازه دندون درآورده بود همش فکر می کردم الان شیرینترین لحظه های بچه داری است و دیانا هیچ وقت به این بامزگی نخواهد بود و حالا در آستانه سه سالگی وقتی دیانا حرف میزنه یا با هم بازی می کنیم با این همه شیطنت و بازیگوشی دوست دارم قورتش بدم. آره داشتم به دوستای گلم می گفتم که وقت دیانا زیر یک سال بود هیچ گاه فکر نمی کردم که باز روزهایی باشه که من بگم از...
2 آبان 1391